سلطان احساس

عادل دلخون

سلطان احساس

عادل دلخون

شب اول قبر به روایت یک دختر

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه ‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.

پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.

تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می ‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏ اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.

ღ❤ღشاعرانه.ღعاشقانه. ღبی کسی/ نامه یک دختر فراری ღ❤ღ

این یک داستان واقعی و غمگین است


****************************************


پدر وارد اتاق دخترش شد و نامه اى رو روى تختخواب دید

نامه رو با دستانى لرزان خواند

متن نامه این بود:

با پشیمانى و تأسف شدید باید بهت بگویم که من با پسرى که دوستش دارم فرار کردم

با اون عشق حقیقى را پیدا کردم و او را خیلى دوست دارم حتى با وجود اینکه در بینى و گوشهایش حلقه میگذارد و انواع و اقسام خالکوبى روى بدنش دارد بابا فقط این نیست

...

من حامله هستم!

و او به من میگوید که در زندگى خوشبخت خواهیم شد.او تصمیم گرفت که در جنگل باهم زندگى کنیم و بچه هاى زیادى به دنیا بیاوریم و این یکى از آرزوهاى من است

او به من گفت که تریاک ضررى برایمان ندارد و اون رو به خاطر دوستاش که برایمان کوکایین میارند در مزرعه میکاریم

بابا خاطر جمع باش که ما داریم دعا میکنیم که دانشمندان دوایى براى ایدز پیدا کنند چرا که مرد زندگیم واقعا استحقاقش رو داره

بابا نگران نباش

من 15 سال سن دارم و میدونم که چطور از خودم مراقبت کنم روزى میرسد که بیام و سر بهت بزنم که با نوه هات آشنا بشى

دخترت

------------------------------------

پاورقى

بابا باهات شوخى کردم

من خونه همسایه هستم فقط میخواستم بهت نشون بدم که همیشه در زندگى چیزهایى هست که بدتر از:

کارنامه باشند

اون روى میز است


سلطان عشق

◄ כּــــوروز بـــ ـﮧ כּــــوروز

ڪـهــכּــه تـــَـر مـے شـوכּــב و

ارزشـمــכּــב تـــَـر

شــرابـــ هــاے כּــآب و

ωـــیـرتــرشـے هــاے زیــرزمــیــלּ مــآدربــزرگــــ ـــ ــ ـ . . .


✗◄ כּــــوروز بـــ ـﮧ כּــــوروز

ڪـهــכּــه تـــَـر مـے شـوכּــב و

بــے قــدر تـــَـر

פـــُــرمـــت ِ بـــاراלּ هـــآ و

واژه هــایــے مــثــل ِ

" בوωــــــتــــَـــتــــــ בارґ " . . . . !


تنهایی

میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم!

در ساحل کنار دریا ایستاده ای ,

هوای سرد ,

صدای موج

انتظار انتظار انتظار

به خودت می آیی ,

یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند ,

نه دستی که شانه هایت را بگیرد ,

نه صدای که قشنگ تر از صدای دریا باشد

اسم این تنهایی است....
 


یک من..یک تنهایی

یک پیـــاده رو تقریــبا خلـــوت.. . . .

یک مرد ، یـــک زن ... یـــک زوج ... خـوشــبختیشــان پای خودشان !

یک مرد ، یک مرد ... یک شراکت ... ســود و ضررشــان پای خودشان !

یک زن ، یک زن ... یک رفاقــت ... معرفــت و اعتمادشــان پای خودشان !

یک پسر ، یک دختر ... یک رابــطه ... پاکــی و نـاپـاکـیش پای خودشــان !

. . . و انـتـهـــای پیــاده رو ...

یک مــن ، یک تـنهایــی ! ... یک رنــج ... آخـر و عـاقـبتـــش پـای تــو !


نفس عمیق

 
جواب یه حرفایی:


فقط " نفس عمیـــــقه" ...


پنجشنبه

ساعت5:30 موبایلم زنگ میزند
از خواب بیدار میشوم
با خودم میگویم 5 دقیقه ی دیگر بخوابم
خوابم نمیبرد از استرس
و فکر میکنم حالا که دیگر کسی نیست که مرا بیدار کند
بگذار بیدار باشم
بلند میشوم
چای ساز را روشن میکنم
آب به جوش می اید
لباسهایم را میپوشم حال چای خوردن را ندارم
ساعت حدودا  6 صبح است
در خانه را میبندم
اسانسور را میزنم
به خودم میگویم دیر نشود امروز
یادم می افتد که امروز پنجشنبه است
بر میگردم در خانه را باز میکنم
پدر میپرسد چرا برگشتی؟
میگویم یادم نبود امروز چند شنبه است
پدرم میگوید اینکه یادت میرود چند شنبه است
چه ساعتی ایست
نشانه ی عاشق شدن است..!
من اهل هیاهو نیستم
چشمهایم جار میزنند عشق تو را
حرفهای ساده میزنم
اما شاید خوب بودن زیادی هم خوب نیست
اما شاید شبیه ادمهای این روزگار نبودن هم زیادی خوب نیست
به خاطر انکه کسی باورش نمیشود
این خوبی را
راستت را هم دروغ میپندارند...
 


رنجشی نیست

رنجشــــی نیســــت

آدمهـــــا همـــین اند...

خـــوبند ولــــی فــــراموشکـــار

مــــی آیند،

مــــی مــانند،

مـــی رونــــد،

مثل مســافـــران کاروان ســــرا

مثل ازدحـــام بـــی انتهـــای یــک خیــابان

کســـی بـــرای بودن نیــامــده و قــرار نیســت بیــاید



صحبت از لیاقت است

ایـنْ تُـو نیستے کـِ ه مَرآ اَز یـآد بـُردِه اے...

ایـن مَنَـمْ کِـ ه بهـ یـآدَم اِجـ ــآزِه نِمیـ دَهَـ م

حَتّی اَز نَزدیکے ذِهْـ نِ تُـ و عُبور کُـنَـد

صُـحبَت اَز فَراموشے نیسـ تْ...

صُـحبَت اَز لیاقَت اَسـ ـتْ...!
 


هه

دیشـــب خـــدا آروم صـــدام کـــرد و گفــــت : خـــــوابی؟

عشــــقت داره قــــربون یــــکی دیــــگـه میــره...

اونـــوقت تــــو راحت خوابیــــدی؟؟؟!!! .....

لبخنــــدی زدم و گفتــــم : خـــــــــدا جونم "

این همون مخــــلوقی هست کـﮧ وقتــی آفریدیـــش به خودت آفـــــرین گفتی!!


سخته

چـــقدر سَختـﮧ ؛

هَمـﮧ سُرآغـ کــَسیو اَزت بگیرَטּ کـِ فقط تو میدونـﮯ کـِ دیگـﮧ نیست...

سَخت تَرش وَقتیـﮧ کـِ مَجبورﮮ لَبخند بزَنـﮯ و بگـﮯ خوبـــﮧ!!!
 


هیس

هیسسسسسسس

این بازی ______ عادلانه نیست …..

این زندگی همه اش . . . مار بود

پلّه هایش کجـــــاست…



جا مانده ام

هیچ وقت نفهمیدم...
چرا درست همان کسی که...
 فکر میکنی با همه فرق دارد...
یک روز...
 مثل همه...
 تنهایت میگذارد...؟!!
من می دانم ...
دلم تا همیشه در وسط ترین ...
 نقطه ی زندگیت جا مانده است ...
جایی بین خواستن و نخواستن ...
جایی بین بودن و نبودن ...
جایی بین رفتن و نرفتن ...
جایی بین .......
این نقطه های خالی ... ..
جا مانده ام.....!!


فکر کردن به تو

گاهــــــــــــــی دِلـــــــم تفــــــــــــریح ناسالم می خــــــــــــواد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مثــــــــــــــــل فکر کــــــــــــردن به تـــــــــــــــــو !



دنیا زیباست

 
دنیا خیلی زیباست
مشکل ما اینه که بین این قشنگیا
فقط چشممون به
-میوه ی ممنوعه-
ست


حالت خرابه..

ڪـا ش میشـد

خودمو یـﮧ جایی جا بذارم

و

برگـردم ببینم...


دیگه نیستم
 
وقتی کِه نِگه داشْتن بُغضت...

اّز شِـ ـکَسـ ـتَنِشْ براتْ راحَت تَر بْاشِه....

یَعْنــــــــــــی.....حْاِلت خرابه


خودت برمیگردی

صِدایــت نِمیکُنــــم...

کِــــه بَـــرگـــردی...

مُهِـــم بـاشـم؛خــودت بَـرمیگـردی

تصاویرعاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند !!!

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

 

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

 

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

 

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

 

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

 

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست مدت هاست

به جای دیدن روی تو در "خود" خیره ایم ای عشق!

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد

http://up.funstor.ir/up/deh/Images/News/film-mobili.jpg

با چند دختر جوان رابطه خیابانی داشتم و آنها را با وعده های دروغین خام کرده بودم. من همیشه نصیحت های مادرم را به مسخره می گرفتم و می گفتم مرا به حال خود بگذارید تا روزهای خوش جوانی ام را سپری کنم و …! اما راست می
گویند که دست روی دست بسیار است چون با موضوعی روبه رو شدم که فهمیدم پاکی و عفت بهترین و گران بهاترین گوهر وجود آدمی است.
پسر جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: سرتان را به درد نیاورم من و ۲ تن از دوستانم با پول تو جیبی که در اختیار داشتیم هر روز در خیابان ها به دنبال دختران و زنان بزک کرده ای راه می افتادیم که درصدد بودند جیب هایمان را خالی کنند.
حدود ۲ هفته قبل، یکی از دوستانم با آب و تاب برایم تعریف کرد که با دختری باکلاس آشنا شده است و ارتباط زیادی باهم دارند. دوستم با این حرف ها مرا نیز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوءاستفاده کنم. او یک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نیز در ویلای پدرش مخفی کرد. طبق نقشه ای که در سر داشتیم قرار بود وقتی آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نیز …!

پسر جوان نفس عمیقی کشید و با حالتی تأسف بار افزود: داخل باغ منتظر دختر خانم بودیم که دوستم گوشی تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فیلمبرداری کرده است. در این لحظه با لبخندی گوشی را از
دست او قاپیدم تا آن تصویر کثیف را ببینم؛ اما وقتی دقیق نگاه کردم، متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است که …! کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که چیزی بگویم با دوستم درگیر شدم.
من او را حسابی کتک زدم.
دوستم نیز مقاومت می کرد و با میله ای که در دست داشت آن چنان ضربه ای به بدنم زد که استخوان دستم خرد شد و دچار مشکل جدی شدم. الان دست راستم از کار افتاده است و حس و حرکتی ندارد.
پسر جوان قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و گفت: حالا می فهمم دخترانی که طعمه هوس های شیطانی من شده اند خانواده دارند و بی احترامی به ناموس مردم یعنی زیرپا گذاشتن ناموس خود آدم!
من از تمام جوان ها خواهش می کنم غیرت داشته باشند و ایام جوانی خود را با گناه و معصیت آلوده و سیاه نکنند.