سلطان احساس

سلطان احساس

عادل دلخون
سلطان احساس

سلطان احساس

عادل دلخون

اس ام اس سوزناک ودردناک

شب ها زیر دوش آب سرد رها می کنم بغض زخم هایم را در حالی که همه می گویند :

خوش به حالش ، چه زود فراموش کرد …

.

 

.

.

این روزها شبیه جودی آبوت شده ام ، برای بابا لنگ درازی مینویسم که نمیشناسمش …

.

.

.

هی نیوتن !

تو که دم از جاذبه میزنی ، مرا کشف کن !

منی را که غم ها مدام جذبم میشوند !

.

.

.

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر انکه مرغی ز قفس پریده باشد

پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

.

.

.

از کودکی به ما جدایی را آموختند ، آن زمان که بروی تخته سیاه نوشتند :

خوب ، بد !

.

.

.

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺧﻂ ؛ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ …

ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ و من ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ !

.

.

.

یه وقتایی دلت میسوزه

یه وقتایی دلت میشکنه

یه وقتایی دلت میگیره

اما خدا نکنه سه تاش با هم اتفاق بیفته !

.

.

.

عشق کودکی ام را به تمام عشق ها ترجیح میدهم :

گرچه یک طرفه بود و بی هدف ، لااقل صادقانه بود و بی کلک …

.

.

.

جایی هست که دیگه کم میاری از اومدنا ؛ رفتنا ؛ شکستنا !

جایی که فقط میخوای یکی باشه ، یکی بمونه ، نره ، واسه همیشه کنارت بمونه …

.

.

.

شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند !

از بیرون همه چیز رو به راه است اما هر نفس درد ا ست که میکشی و من چه درد می کشم !!!

.

.

.

چه عمری گذشت تا باورمان شد آنچه را باد برد خودمان بودیم !

.

.

.

دکتر هم دیوانه شد وقتی چند لحظه ای از “سکوتم” را برایش معنا کردم !

.

.

.

تعلق که نداشته باشی به جایی … به کسی … به چیزی …

تمام شدنت راحت تر از آنی میشود که گمان می بُردی !

.

.

.

هیزم نبودم ولی سوختم در زمستان نبودنت …

.

.

.

باران صبح نم نم می بارد و تو را به یاد می آورد که نم نم باریدی و ویران کردی خانه کهنه را …

.

.

.

بهتون قول میدم اگه یه سرچ توی گذشته ی آدمای “بی احساس” بزنی ، جای پای یه آدم “بی احساس” رو می بینی !!!

.

.

.

قبل از آنکه جنازه ام را به خاک بسپارند وصیت میکنم روی سنگ قبرم بنویسند : چقدر گفتم من بی تو میمیرم ؟!؟!؟!

.

.

.

از من فاصله بگیر ؛ هربار که به من نزدیک می شوی باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت !

از من فاصله بگیر ؛ خسته ام از این امیدهای کوتاه و واهی …

.

.

.

بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی …

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی …

شاکی بشی ولی شکایت نکنی …

گریه کنی اما نزاری اشکات پیدا بشن …

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری …

خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی …

.

.

.

خیلی تلخه احساس کنی مثل شمعی ، فقط وقتی برق نیست بیان سراغت و بعد با یه فوت ، خاموشت کنن …

.

.

.

راحت بگم : بر باد داد چون دود سیگار ، دودمانم را …

.

.

.

انگار که سالهاست که رفته ای …

از تابستان بگو ، از بهاری که رفتی تا من از زمستانی بگویم که نشست بر موهایم و نرفت …

.

.

.

نشنیده بگیر … مهم نیست ، صدای شکستنم بود !

.

.

.

ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺍﻡ ، ﭼﺴﺒﻴﺪﻥ به ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ، ﺧﻴﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﻰ ﺭﺍ …

ﻋﺠﺐ ﺩﻝ ﭘﺮ ﺗﻮﻗﻌﻰ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ !!!

.

.

.

در کافه

کنج دیوار

رو به روی هم

خوب شد قهوه مان را نخوردیم !

حرفهایمان به اندازه کافی تلخ بود …

.

.

.

آدم به خدا خیانت کرد !

خدا غم آفرید … تنهایی آفرید … بغض آفرید … اما راضی نشد !

کمی تامل کرد ، آنگاه عشق را آفرید و نفس راحتی کشید !

انتقامش را گرفته بود از آدم …

.

.

.

شمع می سوزد و پروانه به دورش نگران

او که می سوزد و پروانه ندارد چه کند ؟؟؟

.

.

.

حوا که بغض کند حتی اگر خدا سیب هم بیاورد تنها آغوش آدم آرامش می کند !!!

.

.

.

قلب بزرگ که بود آن خورشید که در آن ظلمات دور شکست و شکسته زنده ماند …

گوش کنید ؛ اینک هزاران خورشید کوچک در انتظار ترکیدنند !

این انفجار روشن بی پایان را کدام چشم به انتها خواهد رساند ؟

حسین پناهی

.

.

.

نقشه را تا میزنم و جهان را در جیبم میگذارم …

تو فقط چند سانتی متر از من دوری !

.

.

.

سپیدی موهایم را دست کم نگیر !

اینجا خیلی وقت است برف نباریده …

.

.

.

دلم کمى هوا میخواهد اما در سرنگ !!!

از زندگى خسته ام …

.

.

.

کاشکی که عکس تو به حرف بیاد و از نبودنات بگه !

.

.

.

هر چه بغضت بزرگتر ، بهانه ی ترکیدنش کوچکتر …

.

.

.

می خواهم خودم را بُر بزنم ؛ شاید این دست “تو” بیایی …

.

.

.

هوا خوب است ، بیا برویم کمی قدم بزنیم ؛ نگران نباش دوباره باز میگردانمت به قاب عکس !

.

.

.

حکایت رفاقت من و تو ، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه ؟ و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم حتی تلخ تلخ تلخ !!!

.

.

.

عجیبه که تو دنیای بچه ها هر کی زودتر بگه دوستت دارم “برنده” است

ولی

تو دنیای بزرگتر ها هر کی زودتر بگه دوستت دارم “بازنده” است …

و من بردم تا ببازم !

.

.

.

کمی مهربانتر باش لطفا …

برای شانه ام سنگین است این سرسنگینی ها …

.

.

.

نشانی ام عوض نشده !

هنوز در همین خانه ام ، فقط دیگر زندگی نمی کنم …

.

.

.

خسته ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ایستاد و روزی که به نسیمی دل داد ، شکست …

.

.

.

من اگر میخندم تنها به اجبار عکاس است وگرنه من کجا و واژه ی سیب کجا ؟

.

.

.

برف پاک کن بیهوده جان می کَند …

باران این سوی شیشه است !

.

.

.

درد دارد “امروز” حرفی برای گفتن نداشته باشی با کسی که تا “دیروز” تمام حرف هایت را فقط به او می گفتی …

.

.

.

تقصیر من که نیست !

این بغض های سمج عادتشان شده است که مدام سر از کار دلم دربیاورند …

.

.

.

دارم به اجزای تشکیل دهنده ام تجزیه میشوم !

آب

باد

خاک

و این آتش که تو به جانم انداخته ای …

.

.

.

کاش قلم نشانی تو را می نوشت نه در به دری مرا …

.

.

.

زمستان که میشود همه دوست دارند گرم شوند اما من از خدا خواسته ام سردم کند ؛ این بار از تو … مثل تو …

شاید راحت تر به خدا بسپارمت !

.

.

.

احساسات بیان نشده ، هیچ وقت فراموش نمیشن …

.

.

.

گاهی برای کشتن کسی که توی دلت زنده س باید هزار بار بمیری …

.

.

.

دل هایم برایت تنگ شده اند …

آخر تو که نمی دانی ، برای فراموش کردنت دو دل شده ام !

.

.

.

گاهی لال می شود آدم …

حرف دارد ولی کلمه ندارد !

.

.

.

آینه بهترین دوستمه چون وقتی  گریه میکنم، نمی خنده !

.

.

.

موهایم را کوتاه می کنم تا نگیرند بهانه ی نوازش هایت را !

.

.

.

کاش روزی به جای اطلاعیه ی مرگ ، خبر تولدها را به در و دیوارها می زدیم و به جای رفتنها ، آمدنها را می خواندیم …

همسفر

همسفر !

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم

و چون باد می‌گذرد

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی .

هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست .

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است

 

عزیز من !

دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند .

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است .

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری .

 

عزیز من !

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم .

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم ..

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند .

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است .

بیا بحث کنیم .

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم .

بیا کلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم .

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم .

من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم .

بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم

مجید خراطها{کارتن خواب}

همه میگن یه چند ماهی گذشته، میگن شاید من و ول کرده باشی
هنوز چشم انتظار ماه بعدم، گمونم راهت و گم کرده باشی
تو گفتی قبل یک ماه بر می گردی، خوب انصافت کجاست چشم انتظارم
شمردم روز هارو خیلی گذشته، اگر بی من خوشی حرفی ندارم
توقع از کسی دیگه ندارم، تو گفتی دلت می سوزه رفتی
تو گفتی بر می گردی قبل یک ماه، ولی یک ماه و ششصد روزه رفتی
غم دوریت من و بی آشیون کرد، حالا
به زیر بارون خیس آبم

نیا سراغ من، بده ببینی، که شب ها روی کارتون ها می خوابم!

بهم نشونه ای بده عزیزم، غم دوریت داره میده عذابم
به این هم راضی ام اگر بزاری فقط یک شب تو کوچه اتون بخوابم
تموم زندگیم چشم و نظر خورد، زمین خوردم مگه ربطی به من داشت
اگه به قول تو من بچه بودم، مگه بی معرفت بچه زدن داشت؟


       منی که بال و پر بودم برات و، حالا یه بی پناه کوچه گردم
بیا دست من و بگیر بلند شم، یه عمر جمع و جورت کردم، نکردم؟
ای کاش بارون بیاد، دلواپسم شی، آخه واسه تو هیچ فرقی نداره
ولی جا خواب من خیس میشه وقتی، بارون وقتی توی خیابون ها می باره
میون آسمون به این بزرگی، ای کاش ستاره ی من می درخشید
اگه پاییز سرآورد، فکرت از سر، واست افت داره، می دونم ببخشید


بیا برگرد، شاید مثل قدیم ها... بشه توی دلت یک ذره جا شم..می ترسم وقتی برگردی که دیگه
به کارتن خوابی عادت کرده باشم

همسر

عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا می بینم اگر گهگاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجودتو هست هم نفسم.
ای تو که مرا عاشق خودت کردی ، نمی دانی که چقدر دوستت دارم ، نمی دانی که با تو چه آرزوهایی در دل دارم.
اگر از عشق می نویسم ، به عشق تو است ، و با وجود توعشق برای من مقدس و پاک است.
بعد از تو دیگر طلب عشق را از خدای خویش نخواهم کرد.
تو همان معنای واقعی یک عشق پاک هستی ، تو همان چشمه محبتی هستی که در قلب من می جوشی و به قلبم نیروی عشق را می دهی.
با تو مجنون تر از مجنونم ، بی تو باور کن که می میرم.
ای تو به زیبایی گل ها ، به پاکی و زلالی دریا ، به لطافت شبنم روی گل ها دوستت دارم.
ای تو به بلندی کوه ها ، به درخشندگی ستاره ها ، به گرمی خورشید ، به وسعت دشت عشق دوستت دارم.
ای تو هم نفس من ، طلوع زندگی ام ، تک ستاره آسمان تاریک قلبم دوستت دارم.
ای تو که مرا اسیر آن قلب مهربانت کردی ، مرا در این دنیای عاشقی در به در کردی ، باور کن که بی تو میمیرم.
مرا تنها نگذار ، تا ابد با من بمان ، نگذار که اشکهایم از این چشمهای بی گناهم روانه شوند ، نگذار دوباره این قلبی که تو را دیوانه وار دوست دارد بشکند، نگذار دوباره مثل یک دیوانه تنها در این دنیای بی محبت در به در شوم با من بمان ای مظهر زیبایی ها و ای همسفر جاده
زندگی ام. ای تو که مرا در آم قلب مهربانت اسیر کردی ، به من محبت و عشق برسان و بدان که من تنها به عشق تو زنده ام .آنگاه که تو پا به این قلب تنهای من گذاشتی ، زندگی ام رنگ سبز بهار را به خود گرفت و آن شبهای بی ستاره ام با آمدن توستاره باران شد و دروازه شهر سوخته قلبم گلباران شد.آنگاه که تو با حضورت خوشبختی را در زندگی ام تضمین کردی
باغ سوخته قلبم تبدیل به فصل بهار دلها شد.عزیزم خیلی دوستت دارم ، بیشتر از آنچه که تصور می کنی دوستت دارم و به انتظارت تا لحظه مرگم نیز خواهم نشست تا بیایی و مرا با خود به جایی ببری که با هم و در کنار هم زیباترین و عاشقانه ترین زندگی را داشته باشیم.


تنهایی

تنهایی

احساس خفگی می کنم پنجره رو بازمیکنم و جلوی باد می ایستم ، از سوز سردی

 که به صورتم میخوره احساس سبکی میکنم خیلی  احساس تنهایی میکنم  بازهم 

 خودشو تو اتاقش حبس کرده اشکامو پا ک میکنم و ناهارشو پشت دراتاقش میذارم

 و دو ضربه آروم به در اتاق میزنم تا افکارشو بهم نریزم ..

 چقدر احساس تنهایی میکنم نمیدونم چرا هروقت میخواد بنویسه منو از دیدن

خودش محروم میکنه ..  این طور وقتها حتی به کتاباشم حسودیم میشه  گاهی شبها

چراغو خاموش میکنم و رو کاناپه دراز میکشم و انقدر به در اتاقش خیره میشم تا

وقتی  تو اتاق حرکت میکنه سایشو ببینم. کاش میدونست چقدر بی اون تنهام چقدر

دلم میخواد یکم باهام مهربون تر باشه .. دیروز یه خانمی زنگ زد و اون گوشیو

از تو اتاقش برداشت و نیم ساعت باهاش حرف زد خیلی دلم میخواست بدونم کیه

که اون اینهمه وقت عزیزشو برای اون گذاشت و از نوشتن دست کشید ..

چقدر زود گذشت پنج سال از روزی که تو امامزاده اونو همراه  خانم جون خدا

بیامرز دیدم میگذره اما واسه من این پنج سال یه عمر بوده ،دیگه طاقت این وضع

و ندارم تو این سالها اون حتی یک بارهم با من اینطور مهربونو گرم حرف نزده .. 

خیلی دلم گرفته کاش یک کتاب بودم تو کتابخونه ی اتاقش تا دستهای گرمش یک

بارهم که شده تن سردمو لمس کنه وپای حرف دلم بشینه ..

کاش انقدر دوستش نداشتم کاش عاشقش نبودم .. به خاطر عشقی که به اون داشتم

تمام شروطشو قبول کردم و به خاطر اینکه ارامشش بهم نخوره و بتونه بدون

مزاحم روی نوشته هاش تمرکز کنه حتی از بچه دار شدن هم گذشتم و حالا باید به

این زندگی پر از سکوت وروزهای یکنواخت  ادامه بدم ساعتها کش میان و من به

در بسته اتاق خیره می مونم داستانهاش چاپ میشن و اون جوایز نفیسشو تو اتاقش

کنار کتابای توی کتابخونه میچینه و بهشون نگاه میکنه و هر روزگرد کتاباشو

میگیره تا مبادا خراب بشن اما سالهاست غبار بی کسی که روی تن من نشسته رو

ندیده.. باز هم داره پای تلفن  با همون خانم صحبت میکنه ومیخنده وبلند بلند حرف

میزنه درباره کتاب جدیدشه قراره هفته دیگه چاپ بشه خیلی دلم می خواد بخونمش

اما اجازه ندارم حتی وارد اتاقش بشم ..

فکر میکنم کتاباشو بیشتر ازمن دوست داره تمام وقتشو با اونا میگذرونه یا داره

مینویسه یا شب تا صبح مطالعه میکنه حس میکنم کتاباش هووی منن کاش می

دونست چقدر تو این خونه غریبم..

مدتهاست میخوام برم اما نمی تونم من کسی رو دوست دارم که حتی نگاهشو ازم

دریغ میکنه این بیشتر از هر چیزی آزارم میده..دلم برای روزهایی تنگ شده که

هنوز کتابهاش طرفدار نداشت و تنها خواننده نوشته هاش من بودم  اون زمان

وضع مالی بدی داشتیم و اگر پدرم سهم ارثمو نداده بود اون حتی نمی تونست

کتابشو چاپ کنه .. حالا دیگه حتی اجازه ندارم نوشته هاشو قبل از چاپ بخونم 

گاهی فکر میکنم من رو نمیبینه  مثل یه روح توی این خونه حرکت میکنم و تمام

تلاشم اینه که چیزی آرامشو سکوتشو بهم نریزه  تنها صدایی که میشنوم صدای

حرف زدن اونه...گاهی  وقتی جلوی آئینه می ایسته با خودش حرف میزنه و من

چقدر دلم می خواد به جای آئینه باشم تا بهم نگاه کنه و با من حرف بزنه ..

نمیدونم چرا امشب انقدر ساکت شده حتی راه هم نمیره  ساعتهاست که به در اتاق

چشم دوختم تا شاید سایشو روی دیوار ببینمو آروم بگیرم اما تنها بوی سیگارشو

احساس میکنم و این تنها نشونه ی بودنشه... صدای تیک تاک ساعت  سنگین تر از

هر وقت دیگه ای لایه لایه های سکوت خونه رو میشکنه و با بوی تند سیگار توی

فضا میپیچه .. احاس خفگی میکنم پنجره رو باز میکنمو به عابرانی که زیر باران

تند و تند میدوند نگاه میکنم و قطره های اشکمو پاک میکنم ،دستی شانه هایه

خسته ام را نوازش میکند و من بی اختیار همراه با باران میبارم...