سلطان احساس

عادل دلخون

سلطان احساس

عادل دلخون

داستانهای اموزنده


بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک

بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک

سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.

روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار

پنجره باشد؟


شستن لباس

ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟

بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !

گفتند : مرتبه دوم بشوی .

بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد !

گفتند دوباره بشوی !

بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم .


دعـــــای کــــــوروش کبیــــــــر

روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند

که برای ایران زمین دعای خیر کند؛

و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین

بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند

که چرا این گونه دعا نمودید؟

فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی

انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.

دیگری اینگونه سوال نمود:

برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند ...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :

من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم

ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد

من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم

که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...

که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.


رمضان ماه خدا، و روزه خواری حلاج

داستان از اون جایی شروع میشه که: ظهر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مثل همیشه منصور حلاج برای جزامی‌ها غذا می‌برد، اون روز هم که داشت از خرابه‌ایی که بیماران جزامی توش زندگی میکردند میگذشت ….جزامی‌ها داشتند ناهار می‌خوردند …ناهار که چه؟ ته مونده‌ی غذاهای دیگران و، و چیزهایی که تو اشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان… یکی از اون‌ها بلند میشه به حلاج میگه: بفرما ناهار !


مزاحم نیستم؟ نه بفرمایید.
منصور حلاج میشینه پای سفره ….یکی از جزامی‌ها بهش میگه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی …دوستای تو حتی چندششون میشه از کنار ما رد شند … ولی تو الان….
حلاج میگه: خب اون‌ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟ نشد امروز روزه بگیرم دیگه …

حلاج دست به غذاها می‌بره و چند لقمه میخوره …درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها بهشون دست زده بودند …چند لقمه که میخوره بلند میشه و تشکر میکنه و میره ….

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می‌زاره و میگه: خدایا روزه من را قبول کن ….یکی از دوستاش میگه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار میخوردی.
حلاج در جوابش می‌گه: اون خداست … روزه‌ی من برای خداست …اون می‌دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ….دل بنده‌اش را می‌شکستم روزه‌ام باطل می‌شد یا خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟

قدرت اندیشه

 

* پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

 

"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

 

دوستدار تو پدر".

 

*طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

 

*ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟*

 

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".*

 

نکته:

*در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهیم یافت و یا راهی‌ خواهیم ساخت.*

 

 

* قبل از انجام هر کار راهکارهای متفاوت را بررسی کنیم*

 

*میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

 

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.*

 

*وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.

 

پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.*

 

*مدتی بعد مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟  مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.*

 

*برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

 

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر دیدگاه و یا نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.*

داستان شماره ی 57 -پند های لقمان-

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول این
که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست....

داستان شماره ی 56 -دختر زیرک-

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد



داستان شماره ی 55 -مردانگی-

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...
تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.



داستان شماره ی 54 -صفت های مداد-

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .

بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .



داستان شماره ی 53 -عروسک-

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.



داستان شماره ی 52-حکمت-

تنها نجات یافته کشتی اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده افتاده بود.
اوهرروزبه امیدکشتی نجات
ساحل وافق رابه تماشامی نشست .سرانجام خسته وناامید ازتخته پاره هاکلبه ای ساخت تاخودرااز خطرات مصون بدارد ودرآن لختی بیاساید.اماهنگامی که دراولین شب آرامش درجستجوی غذابود

ازدوردیدکه کلبه اش درحال سوختن است ودودی ازان به آسمان میرود.بدترین اتفاق ممکن افتاده بود

وهمه چیزازدست رفته بود.ازشدت خشم واندوه درجاخشکش زد.فریادزد:"خدایا!چطورراضی شدی

بامن چنین کاری بکنی ؟"

صبح روزبعد باصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک میشد ازخواب پرید.کشتی امده بودتانجاتش

دهدمرد خسته وحیران بودنجات دهندگان می گفتند:"خدا خواست که مادیشب آن آتشی راکه روشن

کرده بودی ببینیم."


داستان شماره ی 51 -زندگی موفق!-


روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.
آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …



برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود. “

داستان شماره ی 50 -دیدار با خدا-

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است.

حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید



داستان شماره ی 49 -یک لیوان شیر-

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.

روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.


دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »



داستان شماره ی 48 -سم-

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.

عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!


داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت:

دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.



داستان شماره ی 47 -هدیه-

مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد .

ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.

مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم .
سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود.
اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت.
در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد .
در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :

تمام مبلغ پرداخت شده است.



داستان شماره ی 46 -نامه-

سروان نامه محرمانه فرماندهی را تا کرد و گذاشت توی جیب لباس پلنگی اش و از سنگر زد بیرون.

خط آرام بود و آفتاب عمود می تابید. رفت سمت سنگر کمین. سرباز دستش را برد تا لبه کلاه آهنی.

گفت: «چه خبر؟»
سرباز گفت: «خیلی آرامه، قربان! شاید ...».
سروان لبخند زد: «یعنی مشکوکه، ها؟».
سرباز گفت: «بله، قربان!». .....
.....
سروان دست گذاشت روی شانه سرباز و چند بار آرام فشار داد و لبخند زد. سرباز نتوانست به چشم های سروان نگاه کند و زل زد به مگسک تفنگ.
سروان گفت: «می دونی ازت خوشم می یاد؟»
سرباز تند نگاهی انداخت به چشم های سروان و دوباره خیره شد به مگسک تفنگ.
سروان گفت: «تعجب می کنی، نه؟»
سرباز سکوت را بی احترامی می دانست. گفت: «نه، قربان!»
سروان زد روی شانه سرباز: «حق داری که تعجب کنی البته ... البته من هم ناچار بودم. من خیلی به حرف هات فکر کردم. با خودم گفتم خب این سرباز با اینکه چند سال از من کوچک تره ولی سؤال خوبی پرسیده. واقعاً ما توی خاک ایران چه می کنیم؟»
سرباز به من و من افتاد: «اشتباه کردم، قربان! من دیگه ...».
سروان خندید: «نه، ابداً. من اشتباه کردم ...».
نوک سبیلش را جوید: «می خوام کمکت کنم که فرار کنی» و اشاره کرد به رو به رو.
چشم های سرباز داشت از حدقه می زد بیرون: «قر...قر...قربان!»
سروان تفنگ را از دست سرباز گرفت: «همین الان» و نگاهش را گرداند به سرتاسر خط: «بهترین وقته».
سرباز که کمی فاصله گرفت، سروان نوک مگسک را تنظیم کرد روی گردنش و سکوت خط را شکاند. سرباز به رو افتاد روی رمل های گرم و داغ. چند بار پوتینش روی رمل ها کشیده شد و تمام.
سروان نامه تا شده را از جیب لباس پلنگی اش بیرون آورد و بوسیدش و بی آنکه بازش کند، گذاشت سر جایش. متن نامه را از حفظ بود:
«هر نظامی ای که بتواند هر فرد در حال فرار به سوی دشمن را به قتل برساند و جسدش را تحویل دهد، توسط فرماندهی لشکر به یک درجه بالاتر ... . فرماندهی لشکر ... عمیدالرکن ماهرالرشید».



داستان شماره ی 45 -ارث-

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم ،’

شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند ’،

وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم ؟

و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند ،’

بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند ’،

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود .’



داستان شماره ی 44 -الاق و امید-

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
 کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون
بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن
ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

داستان شماره ی 43 -شاگرد-

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !



داستان شماره ی 42 -فرشته بی کار -

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاهمی‌کند،

 هنگام ورود، دسته
بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و
تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، بازمی‌کنند، و آنهارا داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟فرشته درحالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخشارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشتپرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”




داستان شماره ی 41 -مورچه و عسل-

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید.

از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد… هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد! مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…! بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!! بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی… مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید! بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!! مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت… مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…! مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است… این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

سخن روز : از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)


داستان شماره ی 40 -نمک-

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.

از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!



داستان شماره ی 39 -پند عارف-

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد…

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

گفت: خودم را می بینم !

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !

آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه

اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی

این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.

اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،

تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری



داستان شماره ی 38 -پیله ابریشم-

ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد – پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد – او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .

در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند – آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم – اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم – به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم !!!



داستان شماره ی 37 -مشکل-

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است.

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با اودر میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزانناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است.بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چىداریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد.باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید . باز هم جلوتررفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. اینبار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت:مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم:خوراک مرغ !!!نتیجه اخلاقى:مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید درخود ما باشد



داستان شماره ی 36 -لباس گرم-

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

به او گفت:- آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:

- چرا ای پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
- اشکالی ندارد. من الان به داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:

"ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم، اما امشب وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد"



داستان شماره ی 35 -چادر-

شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر

آن خوابیدند.

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:نگاهی به بالا

بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت:میلیون ها ستاره می بینم.

هلمز گفت:چه نتیجه ای می گیری؟

واتسون گفت:از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چه قدر در این دنیا

حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است .پس باید اوایل

تابستان باشد.از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است. پس ساعت باید

سه نیمه شب باشد.

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:واتسون تو احمقی بیش نیستی !!! نتیجه اول و مهمی که باید

بگیری این است که:

چادر ما را دزدیده اند..!!!!

داستان شماره ی 33 -ده دلار-

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟
فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : « می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌« اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد
بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد
خواب هستی پسرم؟
نه پدر بیدارم
من فکر کردم که با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی
پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا » بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌« با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟بعد به پدرش گفت : « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.


روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»

در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»


دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."



یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود.

پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.»

سرهنگ سدر من میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

 

دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟  

پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.

پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.

 

او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

 

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند..!


گروهی از دوستان ملاقاتی با استاد مسن دانشگاه خود داشتند 

گفتگو خیلی سریع به مشاجره در باره استرس و تنش درزندگی تبدیل شد...

استاد به شاگردان پیشنهاد قهوه داد و از آشپزخانه با سینی قهوه در فنجانهای متفاوت برگشت 

فنجانها ی شیشه ای,فنجانها ی کریستال,وفنجانهایی که برق می زدند...بعضی از فنجانها معمولی و برخی گرانقیمت بودند.

پس از اینکه هر یک از آنها فنجانی برداشتند استاد گفت اگر دقت کرده باشید همه فنجانهایی که به نظر زیبا وجالب می امدند اول انتخاب و برداشته شدند,وفنجانهای معمولی در سینی باقی ماندند...

هر یک از شما بهترین فنجان را می‌خواست,و 

"این منبع استرس و تنش شماست..."

آنچه که شما در واقع به دنبالش بودید,قهوه بود و نه فنجان!!!

درحالیکه شما همه به دنبال بهترین فنجان بودید..!

حال اگر زندگی قهوه باشد؟ پس شغل,پول,پست و مقام و عشق و غیره فنجان هستند!

آنها فقط ابزاری هستند برای حفظ و نگهداری "زندگی"...

لطفا اجازه ندهید فنجانها شمارا به خود جذب نمایند...

قهوه نوش جانتان!!!


اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله..

وسط عملیات یکدفعه نشست!

گفتم: حالا چه وقت استراحته بچه؟!

گفت: بند پوتینم شل شده!..می بندم راه می افتم!

نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود.. برای روحیه ما چیزی نگفته بود!


یک روز جرج بوش و اوباما نشسته بودن و باهم صحبت می کردن که یکی از دوستاشون وارد میشه و می پرسه:
 درمورد چی دارین صحبت می کنین؟
جورج بوش می گه:
داریم نقشه می کشیم که جنگ جهانی سوم رو راه بیندازیم.
دوستشون می پرسه:
خوب که چی بشه؟
بوش می گه: که یک میلیارد مسلمون و آنجلینا جولی رو بکـُشیم!
دوستشون با تعجب می پرسه:
آنجلینا جولی!؟ اون رو دیگه برای چی میخواین بکشین؟
جورج بوش رو می کنه به اوباما و می گه:
دیدی گفتم؟ ملت بیشتر نگران آنجلینا جولی هستن تا اون یک میلیارد مسلمون!!!

سلام..نظر شما در مورد این داستان چیه؟ شایدم فقط یک لطیفه بود..!!

 

 

 

 


از شخصی پرسیدند: روزها و شب هایت چگونه می گذرد؟

با ناراحتی جواب داد: چه بگویم! امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه ی سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم..!

گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری می کنی؟


معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند.
او به آنها گفت… که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب بریزند و با خود به کودکستان بیاورند...
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند..
در کیسه بعضی ها دو تا، بعضی چهار تا، و بعضی ها هفت تا سیب بود و بعضی بیشتر!
معلم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی ناخوش سیب های گندیده..!
به علاوه ، آنهایی که سیب بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند!
پس از گذشت یک هفته، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند...
 
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید..!
بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید،
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟!...


سلام دوستای عزیزم!..این هم یه داستان جالب و آموزنده دیگه هدیه به شما!
ﺍﺳﺘﺎﺩﻱ ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ، ﻟﻴﻮﺍﻧﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ.ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ تا ﻫﻤﻪ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺯﻥ ﺍﻳﻦ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﻢ...
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻢ ﺩﻗﻴﻘﺎً ﻭﺯﻧﺶﭼﻘﺪﺭﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻡ، ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪاﻓﺘﺎﺩ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻫﻴﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ..!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ:ﺧﺐ،ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﭼﻪ؟؟!
ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺖ:ﺩﺳﺖ ﺗﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ..
- ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ.ﺣﺎﻻ ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﮔﻔﺖ:ﺩﺳﺖ ﺗﺎﻥ ﺑﻲ ﺣﺲ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ .ﻋﻀﻼﺕ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻓﻠﺞ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﻴﺪ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﻲ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﻭﺯﻥ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ:ﻧﻪ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:ﺩﻗﻴﻘﺎً! ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ،اﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺗﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻳﺪ، ﺍﺷﮑﺎﻟﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ..ﺍﮔﺮﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺗﺮﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻴﺪ، ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻣﺪ و ﺍﮔﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﮕﻪ ﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻓﻠﺞ ﺗﺎﻥ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ و ﺩﻳﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻱ ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻮﺩ..!
**********************************************************
√…ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ، ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺭﺍﻫﻤﻴﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﮕﺬﺍﺭﻱ..
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳت..! √

سلام...نماز روزه هاتون قبول باشه!

این دو داستان هدیه به همه ی جانبازان عزیزی که زندگیمون رو مدیونشون هستیم..
 

(سهمیه جانبازی)

به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه جانبازی اش استفاده کند. مدیر کل بنیاد ذیل درخواست کتبی اش این طور نوشت:

«اختصاص یک قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده بلامانع است.»

 
×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×
(کفش های خوب)
هیچ کدام از همکلاسی ها حرفش را باور نمی کردند...
«کفش چرمی هرچقدرم خوب باشه بیشتر از سه چهار سال دووم نمیاره..چه برسه به ده سال!! »
« تازه توکه میگی بابات همیشه همین یه جفت کفش پاشه..این دیگه اصلا امکان نداره!»
یک هفته بعد که بابایش به مدرسه آمده بود، بچه ها خیره شده بودند به کفش های نویی که روی پایی های ویلچر تکان نمی خوردند...!
 

مردی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد...

مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !

پلیس : قدش چقدره ؟

مرد : تا حالا دقت نکردم !

پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟

مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟

پلیس : رنگ چشمهاش ؟

مرد : دقیقاً نمی دونم !؟

پلیس : رنگ موهاش ؟

مرد : راستش موهاشو هى رنگ می کنه !!

پلیس : چى پوشیده بود ؟

مرد : پیراهن !؟ … یا مانتو !؟ … نمی دونم !!

پلیس : با ماشین رفته بود ؟

مرد : بله

پلیس : اسم ، رنگ و شماره ماشین ؟

مرد : یک مگان مشکى 1600 تیپ2 -4سیلندر با115 اسب بخار – حداکثر گشتاور خروجی:151نیوتن متر-5 دنده با سرعت 193 کیلومتر برساعت- مونتاژ داخلی-استاندارد آلایندگی: یورو3

(مرد ناگهان می زند زیر گریه!!!)

پلیس : گریه نکنید آقا! آروم باشید. ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم !نیشخند

این داستان طنز (صرفا برای خنده!) هدیه به شما...
راستی فرارسیدن ماه رحمت و مهربانی هم بر شما دوستای مهربونم مبارک!
حتما موقع افطار و نیایش هاتون ما رو هم دعا کنید..بای بای

نامه نوشته بود:

«برادر رزمنده سلام، من یک دانش آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.

با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم.

آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.»

بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...


نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود..

اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود.

دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار، پنج……..،

هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!

صدای همه در آمد...

اغلب حاضران سینما را ترک کردند!

ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.

در آخر زیرنویس شد؛ این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود…!!!


سلام دوستان عزیز..ماه شادی بر همه شما مبارک! بازم اومدم این دفعه با یک داستان طنز..حتما بخونید و حتما نظر بدید..(صرفا جهت خنده و شادی!!!)

مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید
کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری؟
همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان...
دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم!
شوهر گفت: چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد؟!
همسر جواب داد:
این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد..
مرد لبخندی زد و گفت:
اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد!
خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت،
لکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود...!
مراسم آن تازه درگذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگزار می شود!!!


فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه..
- مطمئنی؟
- نه...
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد...!
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...


سلام دوستان عزیز..اول از همه ممنون از همه کسانی که تو این مدت به وبلاگم اومدن و نظر دادن!!..این داستان جالب و آموزنده هم هدیه به شما..!

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با حالتی مؤدبانه گفت:«ببخشید آقا! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟!»

 

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا دررفت و میان بازار و جمعیت، یقه ی جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود او را به دیوار کوفت و فریاد زد:« مرتیکه عوضی..مگه خودت ناموس نداری؟ خجالت نمیکشی؟!»
 
جوان اما خیلی آرام بدون اینکه از رفتار و فحشهای مرد عصبی شود و واکنشی نشان دهد همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:
«خیلی عذر میخوام..فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم به خاطر وضع ظاهر خانومتون دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم..حالا هم یقمو ول کنین! از خیرش گذشتم..»
مرد خشکش زد...همانطور که یقه ی جوان را گرفته بود آب دهانش را قورت داد و زیرچشمی زنش را برانداز کرد..!

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود...

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش!!!

 باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …!

 زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!!!
سلام.. از طرف خودم عید رو به همه تون تبریک میگم!! این داستان هم هدیه به خانمها...
سال خوبی داشته باشید!


مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش

 مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. به هر حال نجات پیدا کرده بود.

به راهش ادامه داد.
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پیدا کرده بود.

مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فکری کرد و گفت :

 اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کدوم گوری بودی؟؟!!

عیدتون مبارک..با آرزوی بهترین ها!!


سلام دوستان عزیز..این داستان جالب رو حتما بخونید و برای کسایی که دوست دارید هم بفرستید یا تعریف کنید..واقعا امیدبخش و زیباست..البته دوست دارم نظر شما رو هم بدونم..منتظرتون نمیذارم..منتظرم!!!
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.(شما چه درسی از این داستان گرفتید!؟)

شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند. چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی هم مشکلی برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد وجارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند. جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: «آهای مردم! آهای...! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.»
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام کردند: «می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.»
اهالی جواب دادند: «خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.»
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند بدون لحظه‌ای درنگ. جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: «کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.»
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند!!!

کریمخان و مرد شاکی
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!!!»
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
نخست، از خدا غذا خواستند .فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند..!
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید:«چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد:«این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام.درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد.پس چه بهتر که همینجا بماند» آن ندا گفت:اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی..هنگامی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمات به تو رسید...

مرد با تعجب پرسید:«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»

و آن ندا پاسخ داد:«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..»

(نکته اخلاقی:شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و "فقط برای ما" دعا می کردند...ممکن است همه موفقیت و ثروت و هرچیز دیگر که داریم را مدیون آن دو فرشته ای باشیم که ما را بزرگ کردند..بدون هیچ توقعی!

شاید هم آن کسی که هیچ وقت از حال ما غافل نیست و خیلی وقت است جمعه ها انتظارش را می کشیم دست به دعا برداشته...دیگه حرفی ندارم.نظر یادتون نره!)



رفته بودم فروشگاه ..
یکی از این فروشگاه بزرگا, اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش!
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی نق می زد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
... دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من کف بُر شده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت: عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون نق نقو اسمش سیامکه !قهقههبازم زود قضاوت کردیا!!!

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد…


فرض کنید: 
به شما این امکان رو میدن که یه رئیس واسه دنیا انتخاب کنین ....
که قادر باشه به بهترین نحو ممکن دنیا رو رهبری و صلح و ترقی و خوشبختی رو برای بشریت به ارمغان بیاره
 
 
 
 
سه نفر برای این کار نامزد شدن..شما بگین بین این سه داوطلب کدوم رو انتخاب میکنین ؟؟؟
:
:
:
:
ولی اولش به یه سوال جواب بدین ..بعدش میریم سراغ انتخابمون:
فکر کنین شما یه مشاور و مدد کار اجتماعی بسیار کار آمدی هستین ..یه روز تو دفتر کارتون نشستین یه خانوم حامله به شما مراجعه میکنه ..
که هشت تا فرزند داره ..از این فرزندان سه تاشون ناشنوا ..دو تاشون کور و یکی از اون ها عقب افتاده هست..ضمنا خود این خانوم  هم به بیماری مهلکی دچار هست  ..
از شما مشورت میخواد که سقط جنین بکنه یا نه؟
شما با تجاربی که دارین و صرف نظر از اعتقادات مذهبی .برای این خانوم حامله چه پیشنهادی دارین..

 

کورتاژ بکنه یا خیر؟؟

 

 

 

 الان شد دو تا سوال
1- یه رهبر واسه دنیا
2- و مشکل این خانوم حامله

 

 
***********

 

گفتیم که سه تا نامزد برای ریاست دنیا داریم :

 

آقای شماره یک:
 با سیاستمدارهای بدنام و
رشوه خوار کار میکنه..مشورتش با فالگیر و رمال وغیب گو و منجم هست.به زنش خیانت میکنه و روزی ده لیوان هم مشروبات الکلی صرف میکنه..
 

 

آقای شماره دو:
 از محلهای کار قبلیش اخراج شده
تا 12 ظهر میخوابه..در مدرسه چند بار رفوزه شده.تریاک میکشیده و تحصیلات آنچنانی هم نداره.
روزی یه بطری مشروب میخوره و چاق و بی تحرک هست...
 

 

و اما آقای شماره سه:
دولت کشورش بهش مدال شجاعت داده.گیاه خوار و دارای سلامت کامل هست.اهل سیگار و مشروب هم نیست..و هیچگونه سابقه بدی هم تا بحال نداشته..
 

 

 
بــــــــــــــــــــه چــــــــــــــــــــــــــه کســــــــــــــــی رای میدهـــــــــــــــــــــــید؟؟؟؟
 
 
 

آقای شماره یک:فرانکلین روزولت

 
 

 

 

آقای شماره دو:وینستون چرچیل

 
 

 

 

آقای شماره سه:آدولف هیتلر
 

 

 

 چه درسی میگیریم؟؟؟؟

 

*****

 

راستی داشت یادمون میرفت.....چی؟؟
اون خانوم حامله..
 
اگه به اون خانوم پیشنهاد سقط جنین دادین
میدونین اون جنین کی بود؟؟که شما پیشنهاد کشتنش رو دادین؟؟
 

 

 
 
 
لودویک فان بتهوون

 

************
 

چه درسی گرفتیم؟؟

 

 
پیش داوری
یعنی کاری که همه ما میکنیم
از بزرگترین اشتباهات بشریت هست!!!

این داستان خیلی جالبه حتما بخونین....

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب قرآن گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.....

منبع:blog.sare.ir

 

 


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است ، پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند...

مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید !نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟!!

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟!

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟!

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...!

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟!!

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...!

 

 

وکیل: خوب ! حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منبع:گروه مارشال مدرن

 

خیلی جالب بود حیفم اومد براتون نذارم...

 

دوستان عزیز خودمم خیلی در این مورد تجربه دارم و تنها کسی که بهش اعتماد دارم خدای پاک و مهربونه که هیچوقت تنهامون نمیذاره.....

 

نظر یادتون نره مر30 

 

...............

 

 


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دوید و گفت مامان،مامان! وقتی من در حیاط بازی می‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می‏کرد،تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید،نقاشی کرد! مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک‏هایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرائی شد،قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حالیکه اشک می‏ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.  تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرائی بر دیوار است!

منبع:lailimojtabae.lefora.com


این داستان جالبو حتما بخونین که از همون وبلاگ آل تینگ گرفته شده برای شمااااا!!!

چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کردن
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده... پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم... در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت !!

گالری کیف

مدل جدید کیف زنانه 94

مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015


مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015


مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015

مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015

مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015


مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015


مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015


مدل کیف دوشی دخترانه,کیف دوشی 2015

مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید

مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید
مدل جدید کیف 2015,مدل کیف جدید

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

 


مدل کیف دخترانه 94

 

کام یو - مدل رنگ مو دخترانه عید نوروز 94

باران پرس » مدل مانتو دخترانه شیک و زیبا 9411 نوامبر 2015 مدل مانتو دخترانه شیک و زیبا 94 جدید ترین مدل مانتو دخترانه جذاب و فوق العاده
مدل جدید کیف دخترانه عید 94 · مدل تزئین سبزه و تخم مرغ عید 94  مدل کیف زنانه جدید 2015 94مدل کیف زنانه جدید 2015 94 مدل های کیف زنانه 2015 94 مدل کیف زنانه جدید ،مدل های
کیف زنانه 2015 94 مدل کیف زنانه جدید 2015 94 مدل کیف زنانه، کیف زنانه جد تی مدل مدل های جدید tmodelمدل ، مدل های جدید ، تی مدل ، مدل لباس زنانه ، مدل لباس دخترانه ، مدل های زیبا و شیک ،
tmodel جدید ترین مدل تونیک دخترانه شیک و زیبا 94 مدل تونیک دخترانه رنگ سال 94 چیست ؟ archives سایت 98 مدل مدل لباس جدیدرنگ لباس و کیف و کفش در سال 2015 و 94 مانتو دخترانه 94 مانتو سنتی 94
مانتو عید 94 مدل مانتو 2015 مدل مانتو 94 مدل مانتو بهار 94 مدل مانتو زنانه 94 مدل
مانتو  مدل کیف و کفش دخترانه بهار فروردین 94 استخداممدل لباس بچه گانه ۲۰۱۵ + دختر بچه ها سال نو عید نوروز ۹۴ http://www ramsarsms
com امسال عید چه کفشی برای دختر م بخرم ؟ فروردین ۹۴ برای دختر بچه ها امسال چه 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل لباس زنانه 94 - نمکستان

کام یو مدل رنگ مو دخترانه عید نوروز 943 فوریه 2015 مدل پلیور و سویشرت وِیژه عید 94 سویشرت دخترانه پلیور زنانه مدل کیف پول
دخترانه و زنانه ویژه عید94 کیف پول جدید دخترونه مدل مو و رنگ مو  مدل شومیز دخترانه 94 برترین ها4 فوریه 2015 انواع مدل تونیک لی دخترانه فوق العاده زیبا و شیک 94 مدل مدل کیف سنتی جدید
مدل شال دخترانه it is a beautiful scarf and bag for girls 2015 عکس چهل مدل کفش زنانه و دخترانه جدید سال 94 2015عکس کیف زنانه عکس کفش زنانه مدل کیف زنانه و دخترانه مدل کفش زنانه و دخترانه مدل
بوت زنانه مدل بوت دخترانه عکس کفش چرم زنانه مدل کفش 2015 مدل کفش  مدل های کیف پول زنانه جدید 94 عکسکیف پول زنانه جدید 94 مدل های کیف پول زنانه کیف پول زنانه جدید مدل کیف زنانه و
دخترانه طرح نوروز ۹۴ مدل کیف پول دخترانه و زنانه مدلهای کیف پول زنانه مدل کیف عید 94 دخترانه28 دسامبر 2015 جدیدترین مدل کیف دخترانه عید 94 مدل کیف دخترانه عید نوروز 94 اسپرت مدل کیف
دخترانه عید نوروز 94 اسپرت مدل کیف دخترانه جدید عید 1394 مدل 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل شلوار دخترانه 2015 | مدل شلوار رنگ سال 1394 - روزگار

15 مدل کیف دستی و مجلسی زنانه و دخترانه 2015 94 جیگیلی2 روز پیش 15 مدل کیف دستی و مجلسی زنانه و دخترانه 2015 94 کیف دستی زنانه کیف مجلسی
شیک زنانه نوروز 94 مدلهای خیلی شیک کیف مجلسی و دستی  کیف های دوشی زنانه فوق العاده زیبا مدل 94 فرا مدلکالکشن جدید و مدرن از کیف های دوشی زنانه با طراحی زیبا برای سال 1394 در 10 مدل
برای مشاهده آماده شده است مدل کیف مهمونی دخترانه 94 نایت ملودی6 دسامبر 2015 گالری مدل های زیبا کیف مهمونی دخترانه 94 مدل کیف دخترانه کیف های دخترانه
کیف چرمی دخترانه کیف زیپ دار دخترانه مدل کیف مجلسی مدل کیف  مدلهای کیف مجلسی زنانه برای نوروز ۹۴ هفت سین رنگ سال 94مدلهای کیف مجلسی زنانه برای نوروز 94 زیباترین کیف های دوشی زنانه 2015 شیک
ترین مدلهای کیف زنانه ویژه نوروز 94 مدل کیف زنانه 1394 مدل کیف مدل لباس زنانه 94 نمکستان16 ساعت قبل مدل کیف زنانه و دخترانه با رنگ بنفش + عکس ها · عکس نیوشا ضیغمی و گالری
عکس های جذاب مدل لباس زمستانی زنانه و دخترانه 94 پنج شنبه ، 7 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

15 مدل کیف دستی و مجلسی زنانه و دخترانه 2015-94 - جیگیلی

مدل های جدید و شاد مانتو دخترانه نوروزی ۹۴ ۲۰۱۵ 2015 سال 94 مناسب 17 فوریه 2015 14 مدل تیشرت دخترانه نوروز 94 تیشرت زنانه شیک مدل کیف و کفش ست ۲۰۱۵ در
این مجموعه بیش از ۵۰ مدل زیبا و جدید از ست های کیف و کفش را  مدل مو جدید زنانه ۲۰۱۵ آرزو چت سرگرمی دانلود عکس فیلم آهنگ15 فوریه 2015 سال مدل شلوار لی جدید زنانه و دخترانه 94 تک مدل مدل جدید لباس عکس بازیگران مدل
مدل کیف زنانه و دخترانه طرح نوروز ۹۴ – دانلود آهنگ جدید ایرانی

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل جدید مانتو دخترانه برای نوروز ۹۴ 2015 سال 94 -مناسب برای عید ...

مدل کیف زنانه 94 (رنگ سال) گهر8 فوریه 2015 مدل کیف زنانه جدید کیف زنانه 94 جدیدترین مدل کیف زنانه کیف دخترانه رنگ سال 94
کیف زنانه سال 2015 جدید رنگ سال 94 مدل کیف 2015 کیف رنگ  شیک ترین مدل های کیف بافتنی دخترانه ویژه نوروز 94 2015شیک ترین مدل های کیف بافتنی دخترانه ویژه نوروز 94 2015 the most stylish
girls knitting bag models special noruz 94 2015 مدل کیف و کفش مجلسی شیک زنانه جدید 94 مدل امسال 2015 جدید دانلود 9420 ا کتبر 2015 مدل کفش و کیف تابستان 94 جدیدترین مدل کیف و کفش زنانه مدل کیف و کفش ست 94 مدل کیف و کفش مدرسه دخترانه مدل کیف و کفش عروسکی  جدیدترین مدل کیف زنانه مجلسی 2015 94 مدلز16 فوریه 2015 جدیدترین مدل کیف زنانه مدل کیف مجلسی مدل کیف زنانه 2015 مدل کیف زنانه مجلسی
مدل کیف 94 مدل های کیف زنانه انواع مدل کیف زنانه شیک عکس 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

نوروز 94 را در این مجموعه
برای شما خانم های شیک پوش و خوش سلیقه قرار داده ایم امیدواریم از دیدن این مدل های مدل
  مدل مانتوی اسپرت ، مانتو کلکسیون، مانتو 2015 خانواده آکا آکاایرانلباس زنانه، جدیدترین مدل لباس زنانه، لباس زنانه 2015، لباس زنانه 94 مدل های جدید
و شیک مانتو زنانه دخترانه 2015 مدل مانتو کمپانی r&k سری چهارم قبلی 1 2 3 4 5
6 7 8 صفحه خانگی مدل لباس ،مدل لباس زنانه ،مدل کیف ،مدل کفش  مدل شلوار دخترانه 2015 مدل شلوار رنگ سال 1394 روزگارمدل شلوار دخترانه شلوار دخترانه 94 نمونه های شلوار سال 94 شلوار دخترانه مدل شلوار
زنانه شلوار رنگ سال 94 شلوار رنگ سال شلوار جین 94

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94 مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه 94

 

مدل کیف دخترانه 94

مدل کیف دخترانه

گاری لباس

12 20 2014 10 14 39 AM مدل لباس مجلسی براق دخترانه12 20 2014 10 14 27 AM مدل لباس مجلسی براق دخترانه

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

مدل کت زنانه ، مدل شلوار زنانه ، مدل دامن زنانه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل لباس مجلسی

مدل لباس شب کوتاه ۲۰۱۵

مدل لباس شب کوتاه 2015

روزگار ->مدل لباس مجلسی ، مدل مانتو،مدل لباس شب

 

مدل لباس شب ۲۰۱۵, مدل لباس مجلسی,مدل لباس شب , مدل لباس مجلسی ۲۰۱۵

 

مدل لباس شب کوتاه 2015

مدل لباس شب ۲۰۱۵, مدل لباس مجلسی,مدل لباس شب , مدل لباس مجلسی ۲۰۱۵

مدل لباس شب کوتاه 2015

مدل لباس شب ۲۰۱۵, مدل لباس مجلسی,مدل لباس شب , مدل لباس مجلسی ۲۰۱۵

مدل لباس شب کوتاه 2015

مدل لباس شب ۲۰۱۵, مدل لباس مجلسی,مدل لباس شب , مدل لباس مجلسی ۲۰۱۵

مدل لباس شب کوتاه 2015

مدل لباس شب ۲۰۱۵, مدل لباس مجلسی,مدل لباس شب , مدل لباس مجلسی ۲۰۱۵

مدل لباس شب کوتاه 2015

مدل لباس شب ۲۰۱۵, مدل لباس مجلسی,مدل لباس شب , مدل لباس مجلسی ۲۰۱۵

مدل جدید مانتو و پالتو زمستانی2014

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_1.jpg

مدل جدید مانتو  زمستانی2014

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_2.jpg

مدل جدید مانتو 2014

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_4.jpg

مدل جدید مانتو 2014,93

 

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_5.jpg

مدل جدید مانتو 2014,93

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_6.jpg

مدل جدید مانتو 2014,93

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_6e.jpg

مدل جدید مانتو 2014,93

http://rozup.ir/up/litemode/litemode.ir/manto_irani/LITEMODE.IR_7.jpgمدل جدید مانتو مدل کت و دامن و شلوار زنانه 2015

تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015


تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015



تونیک دو تیکه جدید,مانتو تونیک 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

 

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

 


لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

لباس مجلسی,لباس مجلسی 2015

گالری مدل مانتو 2015

عکس بیست مدل مانتو بهاری -سال 94
بازدید: 244979 | موضوع: انواع پیراهنها و لباس مخصوص خانم ها, توسط: مد20 | تاریخ: شنبه 12 بهمن 1392 | ساعت: 12:51

عکس بیست مدل مانتو بهاری -سال 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

مانتو بهار 94

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

عکس جدیدترین مدل های مانتو بهاری

منبع:رز مد

مدل مانتو, مانتو بهاری, انواع مدل مانتو

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو بهاری, انواع مدل مانتو

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو بهاری, انواع مدل مانتو

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو بهاری, انواع مدل مانتو

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو بهاری, انواع مدل مانتو

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو بهاری, انواع مدل مانتو

مدل مانتو بهاره 94

 


 

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94


مدل مانتو بهاره 94


مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94


مدل مانتو بهاره 94


مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

مدل مانتو, مانتو 91, مدل مانتو 91

مدل مانتو بهاره 94

منبع : mihanmode

مدل مانتو بهاره پنج - آکا

مدل مانتو بهاره نه

مدل مانتو بهاره شیک در نمناک . عکس مانتو بهاره جدید در طرح و رنگ سال را ببینید.

 

مدل مانتو بهاره

مدل مانتو بهاره پنج - آکا

مدل مانتو بهاره نه

 

عکس مانتو بهاره

مدل مانتو بهاره پنج - آکا

مدل مانتو بهاره نه

 

مدلهای مانتو بهاره

مدل مانتو بهاره پنج - آکا

مدل مانتو بهاره نه

 

مانتو بهاره شیک

مدل مانتو بهاره پنج - آکا

مدل مانتو بهاره نه

 

مانتو بهاره سال

مدل مانتو بهاره پنج - آکا

مدل مانتو بهاره نه


مانتو بهاره جدید

مدل مانتو بهاره پنج - آکااریکا مانتو

مدل مانتو بهاره نه

 

اریکا مدل مانتومدل مانتو Erikaمانتو اریکامدل مانتو اریکا

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

جدیدترین مدل مانتو زنانه شیک سال ۲۰۱۵ – ۹۴

اینبار با بهترین مدل مانتو زنانه آمدیم. در زیر چندین ایده از مدل مانتو زنانه سال ۹۴ را خواهید دید.

آخرین های مانتو زنانه ۲۰۱۵ در کنار هم گلچین شده اند. از جدیدترین مدل مانتو زنانه لذت برده و نظر خود را به ما بگویید.

مدل مانتو

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مانتو زنانه

مدل مانتو زنانه شیک

 

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مانتو زنانه ۲۰۱۵

جدیدترین مدل مانتو زنانه

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو زنانه سال ۹۴

مانتو زنانه ۲۰۱۵

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو زنانه شیک

مدل های مانتو زنانه

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

جدیدترین مدل مانتو زنانه

مدل مانتو زنانه ۹۴

در زیر یک طرح ضخیم را از مدل مانتو می بینید که شباهت زیادی به مدل پالتو دارد.

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو ۲۰۱۵

مانتو زنانه ۲۰۱۵

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو زنانه شیک

مدل مانتو زنانه

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل های مانتو زنانه

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو زنانه ۹۴

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

جدیدترین مدل مانتو

جدیدترین مدل مانتو زنانه

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو جدید

مانتو زنانه ۲۰۱۵

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل مانتو شیک

مدل مانتو زنانه شیک

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مدل های مانتو زنانه

جدیدترین مدل مانتو زنانه, مانتو زنانه 2015, مدل مانتو زنانه شیک, مدل مانتو زنانه سال 94

مانتو زنانه

مانتو اسپرت دخترانه

مدل مانتو بافتنی

مدل مانتو پاییزه

خرید مانتو پاییزه

مدل مانتو ایرانی ۲۰۱۵

مدل مانتو اسپرت ۲۰۱۵

مدل مانتو حریر

مدل مانتو زمستانی

مدل مانتو کره ای

مدل مانتو دخترانه

مدل مانتو ریون

مدل مانتو مجلسی

مانتو مجلسی

گالری عکس

برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی بر روی تصاویر کلیک کنید.

تصاویر عروس

 

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی بر روی تصاویر کلیک کنید.

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

عکس عروس مدل های زیبا از فیگور عروس فیگور سیاه و سفید عکسهای بسیار زیبا از تصاویر عروس | تصاویر عروس ۲۰۱۳

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

فیگور عروس فیگور سیاه و سفید عکسهای بسیار زیبا از تصاویر عروس | عکس و تصاویر عروس ۲۰۱۳

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی بر روی تصاویر کلیک کنید.

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

عکس عروس مدل های زیبا از فیگور عروس فیگور سیاه و سفید عکسهای بسیار زیبا از تصاویر عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

عکس های زیبا | عکس عروس مدل های زیبا از فیگور عروس فیگور سیاه و سفید عکسهای بسیار زیبا از تصاویر عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی بر روی تصاویر کلیک کنید.

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس  | عکس و تصاویر عروس ۲۰۱۳

تصاویر عروس

تصاویر عروس – عکس های زیبا از فیگور عروس

مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

دانلود جدیدترین مدل های آرایش عروس خفن خارجی 2015

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

عکس های دیدنی از آرایش صورت زیبا و خفن عروس های خارجی

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

عکس های باحال و خوشگل ارایش صورت و چهره 2015

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

دانلود ارایش های خوشگل عروس

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

عکس های باکیفیت آرایش عروس خارجی 2015

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

گالری عکس های دیدنی و خوشگل آرایش عروس خفن 2015

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

دانلود جدیدترین مدل های آرایش عروس زیبا و جذاب خارجی 2015

دانلود مدل جدید آرایش خفن عروس 2015

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

دانلود مدل های آرایش عروس خفن و زیبا  2015 با کیفیت بالا

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

سایت دانلود عکس های مدل ارایش صورت عروس 2015

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

دانلود مدل خفن آرایش صورت عروس خارجی خوشگل جدید

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

گالری عکس های آرایش صورت عروس 2015

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

عکسهای مدل های آرایش صورت عروس

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

تصاویر زیبا و دیدنی آرایش چهره عروس خوشگل 2015

تصاویر جذاب مدل آرایش عروس خفن 2015

دانلود آرایش صورت زنانه زیبا و جذاب جدید 2015

عکس های ناب از عروس های زیبای ایرانی (4)

عکس های عروس های ایرانی

عکس های ناز عروس های ایرانی

This image has been resized. Click this bar to view the full image. The original image is sized 698x990px.
عکس های ناب از عروس های زیبای ایرانی

This image has been resized. Click this bar to view the full image. The original image is sized 720x750px.
عکس های ناب از عروس های زیبای ایرانی

عکس های عروس های  ایرانی

This image has been resized. Click this bar to view the full image. The original image is sized 480x731px.
عکس های ناب از عروس های زیبای ایرانی (2)

This image has been resized. Click this bar to view the full image. The original image is sized 960x815px.
عکس های ناب از عروس های زیبای ایرانی (3)

تصاویر عروس

جدیدترین لباس عروس ۲۰۱۴

 لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس
 لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس

 لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس

 لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس

 لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس

 لباس, لباس عروس, لباس عروس 2014, لباس عروس 93, لباس عروس آستین دار, لباس عروس جدید, لباس عروس دکلته, لباس عروس شیک, لباس عروس عربی, لباس ماکسی, مد, مدل, مدل لباس, مدل لباس ترک, مدل لباس عروس, ژورنال لباس

جدیدترین مدل آرایش عروس 94

میکاپ عروس

میکاپ عروس

مدل میکاپ عروس

مدل میکاپ عروس

میکاپ عروس 94

میکاپ عروس 94

مدل میکاپ عروس 94

مدل میکاپ عروس 94

میکاپ عروس 2015

میکاپ عروس 2015

مدل میکاپ عروس 2015

مدل میکاپ عروس 2015

آرایش عروس

آرایش عروس

مدل آرایش عروس

مدل آرایش عروس

مدل آرایش عروس 94 2015

مدل آرایش عروس 94 2015

 

بولور