سلطان احساس

عادل دلخون

سلطان احساس

عادل دلخون

رویای خیس

  
پسر به دختر گفت: دوسم داری اشک از چشمای دختر جاری شد.


میخواست بره که پسر دستشو گرفت،اشکاشو پاک کرد و گفت:

اگه دوسم نداریاشکال نداره مهم اینه که من دوست دارم و طاقت دیدن اشکاتو ندارم

دختر سرشو پایین انداخت و گفت: میدونی چیه؟

من دوست ندارم!من...من بدجوری عاشقت شدم

پسر دستای دختر رو رها کرد و با قیافه ای غمگین از دختر جدا شد

دختر فریاد زد: مگه دوسم نداری؟چرا داری میری؟؟

پسر جواب داد:چون دوست دارم میخوام تنهات بذارم.

دختر گفت:فکر کنم شنیده باشی که میگن عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمیمونه!!!

تو که دوست نداری من بمیرم هان؟؟؟

پسر گفت آنقدر دوستت دارم که نمیخوام به خاطرمن مرتکب گناه بشی!

پسر به دختر گفت: دوسم داری اشک از چشمای دختر جاری شد.

چون میگن عشق یه جور گناهه.


دختر گفت اما ععشق پاکه!

پسرفریاد زد:عشق پاک دیگه هیچ جای دنیا پیدا نمیشه و دختر را برای همیشه تنها گذاشت. 

 

♥ 

 

 

 

عروس دازر کشیده روی ریل راه آهم

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن

برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در

راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم

جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با

هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش

با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه

مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره

جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی

کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی

زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش

منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش

رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم

باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم

خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا

مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش

بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس

عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت

ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام

دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،

همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب

هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که

بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری

اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به

اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی

نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو

چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام

پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه

تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو

نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی

خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز

خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.

دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو

بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.

سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و

داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک

یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی

که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود

نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده

بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا

دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی

مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند 

 

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. 

 

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.



تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:



سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم... 

 

 

 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 

 

                                                


لطفا نظر دهید

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد  

 

 

 

این داستان واقعی است...


سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...


ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.


گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم


من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری


اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت


پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.


رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره


بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست


عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی


بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:


 


لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم


خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)


 


لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسی باش که پایان تو باشد 

           

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."



لطفا نظر دهید!


 
  

 

اگر برف می دانست کره خاکی چقدر کثیف است !
هرگز هنگام فرود آمدن لباس سفید نمی پوشید... 

 

 

خانوم شــماره بدم؟


خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود….... این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به

محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح


نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به


خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب


شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند!  اما این‌طور نبود!

یک لحظه به خود آمد…......

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته 
 
 

خیانت

دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن، سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.
خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
براش نوشته بودم… “خیـلی پستی” 

 

 

 

سرباز

پدر و مادر در جوابش گفتند: حتما ، خیلی دوست داریم ببینیمش
پسر ادامه داد:چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه
پدر :متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه
پسر گفت:نه، می خوام که با ما زندگی کنه
پدر گفت: پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه

در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت

پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت

پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود

به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده

پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند

پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت…!!ا 

 

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخوام بدونم بابایی……..

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : ۲۰۰۰ تومن

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه ۱۰۰۰ تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که برای خریدنش به ۱۰۰۰ تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه بابا ، بیدالم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰۰۰ تومن که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا ۲۰۰۰ تومن دارم. آیا

می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی… 

 

 

عاشقانه…
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم …
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم …
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو ت****** دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم …
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام …
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین …
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم …
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو ت****** بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای تر******دن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست …
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه … 

 

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند ، جلوی ویترین یک مغازه می ایستند .
دختر : وای چه پالتوی زیبایی !
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟ 
وارد مغازه میشوند ، دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده . . .
پسر : ببخشید قیمت این پالتو چنده ؟ 
فروشنده : 360 هزار تومان ! 
پسر : باشه میخرمش . . . !
دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟!
پسر : پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش 
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند 
دختر : ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری . . . 
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه : 
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم .
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن . . . 
پسر : عزیزم من رو دوست داری؟ 
دختر : آره 
پسر : چقدر؟ 
دختر : خیلی ! 
پسر : یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ 
دختر: خوب معلومه نه !
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم . . .
دست دختر را میگیرد . . .
فالگیر : بختت بلنده دختر ، زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان ، عاشقی عاشق !
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند . . .
فالگیر : عاشق یک پسر جوان یک پسر قد بلند با موهای مشکی و چشمان آبی !
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند ،
پسر وا میرود !
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد ،
چشمان پسر پر از اشک میشود !
رو به دختر می ایستد و میگویید : 
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم !
دختر سرش را پایین می اندازد . . .
پسر : تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی !
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟!
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد . . . 
 
 
 
ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ
♥♥♥..اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ...♥♥♥
ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ

نظرات 2 + ارسال نظر
صبا دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 06:51

شنیدین فرش داریم تا فرش؟؟؟؟
باشی و تابلو بشی بلا سرش یا قالی باشی و فرش زیر پاش بشی.
همه میخوان تابلوی بالا سر باشن ولی من میخوام فرش زیر پاش باشم تا خاک پاش سرمه چشمم باشه و قدم بذار رو تخم چشام.....
تقدیم به اولین عشقم (علی.د) که ندونست چقد دوستش دارم و تنهام گذاشت.
کسی میدونه جای دکمهdelet مغز کجاست کمکم کنید نمیتونم پیداش کنم....

صبا چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 16:10

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد....
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد اغاز کسی باش که پایان تو باشد......
خیلی وقت بود دنبال بیت دوم میگشتم ولی پیداش نمیکردم.
من خواهان و اغاز بودم ولی او خواهان و پایان نبود,کل عشقش این بود.......شمارت رو گوشیم نیوفته........خدا حافظ تا وقتی که بازم دنیا شاید بخواد به روم لبخند بزنه شاید.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.