نگاه که نمیکنی
نگاه که نمیکنی
رسوایی ها سرم خراب میشوند
شاید فکر میکنی که میسازم
اما پناه بی پناهی هایم ،
زیر سنگسار این روزگار
مگر میشود بی پناه ماند ؟!!
هر سنگی که میخورم
رسوا تر میشوم
گاهی فکر میکنم که شیطانم و
دنیا هم به تک تک آدم هایش تقسیم شده ،
مرا محاصره کرده اند و فقط میزنند
کاش سنگی به گلویم میخورد
که این گونه شرمسار چشم هایم نباشم
چرا نگاه نمیکنی؟؟
پا هایم آنقدر در این خاک مانده و سست شده
که توان آمدن به سویت را ندارم
تو به سوی من بیا ...
خدایا کفر نیست
شاید تو اشتباه فکر میکنی
ساختن را با باختن اشتباه گرفته ای
من این روز هایم را فقط باخته ام
چرا به دادم نمیرسی ؟!...

این روز ها میشود فهمید
تحمل گرسنگی و تشنگی
چقدر آسان تر از این است
که یک دنیا حرف داشته باشی و نتوانی
روزه ی سکوتت را بشکنی
"خدایا"
چه کرد روزگارت با من
که دیگر گریه ام
آرام نمیکند مرا... ؟؟

میان انکار های تو
برای همیشــه گــُم شد
.
آن خیالی که از دوست داشتنِ تو،
ساخته بودم
قهوه،
بادام،
شکلات،
...
همه تلخی ها را چشیده ام،
هیچکدام قدر نبودنت
تلخ نبودند

رفـتــــم امــا ,
لحظه هایم بی تو دیگر سر نشد
حالا برگشته ام
تا دوباره آرام فریاد بزنم
نبودن هایت را ...
بی بهانه رفتی و من همچنان در انتظارِ ،
بیــــ بهانه آمدنت
هستم

هنوز هم دلواپست میشوم
و تو نیستی و دلواپست میمانم
تا یک شب که دوباره رفتنت را
باور کنم
هیچ شکی نیست
که ماهر ترین دزد دنیا منم ,
نمیدانی
چقدر دزدکی تو را دیدم و نفهمیدی


زندگی، خاطره ی آمَدَن و رفتنِ ماست
لحظه آمَدَن و رفتنِ ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد،
قدر این خاطره را ، دریابیم
(خداحافظ)
غـَم قریـب ِ نبودنت ،
مرا غریب ترین آدم دنیا کرد
باز بویِ پاییز ،
و ترس تمامِ وجودم را میگرد ؛
که نکند یادت هم
در یکی از این پاییز ها
تنهایم بگذارد

خسته ام از نوشتن
کاش بودی و میشد
شـ ِـ کـ ـ ـســ ــتـ ــ
این سکوتِ سنگین را
نمیدانم چه بَر سَرِ من و
این خیابان ها آمده ،
که هر جایی میخواهم بروم
به کوچه ی خاطراتمان میرسد

شهامت میخواهد
بدونِ " اشک " ، خاطراتت را مرور کردن
فـاجـــعـه اینجـاست
که چشم هایم
دیگر با من و بغض هایم
نمیسـازنـد

دلم خیلی تنگ شده برا اون وقت هایی که
دلت برام تنگ میشد ...
چند وقت ِ مثل این کامپیوتر ها
کمی که آزادم میگذارند
با چشمانی باز به خواب میروم
نمیدانم اگر کسی صدایم نکند
چه میشود ؟؟!!

تمــوم دَغدَغــَم اینِ
که دفن شه با من احساسم
بگن ؛ این عاشقت بوده
بگی : من که نمیشناسم ...
" چشم هایم خشک شدند "
و من نمیدانستم
تاریخ انقضاء شان ،
فقط چند ماه است
پس از رفتنت !!
فقط یک دل شکسته میتواند
صدای آه آینه را بشنود
وقتی خودش را در آن میبیند
پشیمان شده ام و حسرت میخورم
که ای کاش به جای عکس هایت
خودم را سوزانده بودم
آینه ؛ تو از شکستن چه میدانی
که شکسته شدنم را
اینطور به رخم میکشی ؟؟

غروب جمعه ها را باور ندارم...
چگونه هفته ای بی تو گذشت و من هنوز
زنده ام ؟؟

من کــَـر نیستم
فقط از وقتی صدایت را شنیدم
دیگر هیچ صدایی شنیدنی نیست


نویسنده: ...


" دست هایم را نمیخواهم "
وقتی دوریمان آنقدر میشود
که دیگر بوی دستانت را
نمیدهند
" دیگر صاف راه نمیروم "
مهم نیست میگویند
سالم نیستم
مهم این است تو میدانی
غم نبودنت
کمرم را خم کرده



...


این آدم ها نمیدانن
نوشتن برای کسی که
خواننده ی این نوشته ها نیست
چقدر طاقت فرسا ست


به خاطره بی خوابی هایم ،
پریشانی هایم ،
و این همه رنجی که میکشم
خودم را سرزنش میکنم
که ای کاش ،
آخرین روز نگاهت نمیکردم
از وقتی رفتی
ساعت ها خیلی نامرد شده اند
هر لحظه به رخم میکشند
ثانیه ثانیه نبودنت را



" مادرم "
مرا ببخش
دردِ بدنم بهانه بود ،
کسی رهایم کرده
که صدای بلند گریه ام
اشک هایت را در آورد
از وقتــی رفتــی
اشک هایم آواره شـده اند ،
دیگر شانه ای ندارند
که پناهشان باشد



" دلم آرام نمیشود "
در این روز ها که نه باران میبارد
نه تو هستی
زیر باران تو را میخواهد
پنجرهای خانه
برایم حرف در آورده اند
و من به چشم های منتظرم قول داده ام
تا نبینمت
رهایشان نکنم







