تنهایی...
درد من
تنها و تنها برای من است
تو نه آنرا میبینی
نه می توانی حس کنی
و نه رنج حاصل از آنرا تحمل می کنی
اما باور کن می توانی با بودنت
تحملش را برای من آسانتر کنی .
ازکورش کبیر پرسیدند زندگی خود رابر چند اصول
پایدار کرده ای که لقب کبیر را بتو داده اند،
فرمود :
دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد، پس تلاش
کردم.
دانستم که خدا مرا می بیند، پس حیا کردم.
دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد، پس آرام شدم.
دانستم پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی
بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم
که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی
من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کلام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
دستم به توکه نمی رسد ...
فقطـــ حریف واژه هامی شوم!
گـــــــاهی، هوس می کنم، تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم …
تنگاتنگاهم، بی هیچ فاصله ای !
از بس، که خالی ام از تو …
از بس، که تو را کم دارم …
آخر مگر کاغذ هم ... زندگی می شود ؟؟؟؟؟؟
ای خدا.....تاکی؟؟؟؟؟؟؟
غریبه بود...
آشنا شد...
عادت شد...عشق شد...هستی شد...
روزگار شد...
خسته شد...
بی وفا شد...
دور شد...
بیگانه شد...
حسرت شد...
اما !
فراموش نشد...!.
درد من
تنها و تنها برای من است
تو نه آنرا میبینی
نه می توانی حس کنی
و نه رنج حاصل از آنرا تحمل می کنی
اما باور کن می توانی با بودنت
تحملش را برای من آسانتر کنی .
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...
لمس کن لحظه هایم را ...
تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن ….
چقدر صمیمانه نگاه پاک مرا خرید و
چقدر نامهربانه آسمان آبی عشق را برایم تیره نمود.
میگفت با فانوسی از عشق کلبه ی تاریک دلت را روشن خواهم کرد.
از یاس های سپید محبت و صمیمیت سخنها داشت
ولی اخر مرا دربیستون عشق آواره ساخت....
بارها به انگشتانم وعده ی حلقه ی عشق را داد
ومن در رویاهای شیرین خود بر روی دریچه ای از صفا
بر فراز موجهای پر تلاطم هوس به گفته های پر فریبش دل سپرده بودم.
و امروز فهمیدم دفتر سرنوشتم را چه بی حوصله و
دیگر از همه چیز و همه کس خط خطی کردم......
امروز فهمیدم بی هدف آرزو کردم بدون اشتیاق پریدم .
او شخصیت مرا، زندگی مرا، جوانی مرا به بازی گرفت.
من ماندم و یک دنیا حسرت.
من ماندم و یک دنیا غربت و تنهایی.
من ماندم و دنیایی از پشیمانی.
امروز روز تولد وبلاگمه
روزیه که در این کلبه رو باز کردم به روی
دلم و دلتنگیام روزیه که خونه دلمو ساختم
و توش گریه ها کردم روزیه که یه جا برای غم
و حرفای نگفتم پیدا کردم
امروز تولد وبلاگمه
همه دیوارشو خط خطی میکنم و یادگاری مینویسم
حرف دلمو تو گوشه گوشه ی اینجا می نویسم
شاید تو هر بار تولدش قدرشو می دونمو میگم
اگه نداشتمش چی می شد
اینجا توی این کلبه می شینم به خاطره هام فکر میکنم
خونه من ، منو تحمل کن....
وبلاگ خوبم می دونم یه روزی میرم اما تو بمون ،
وبلاگ خوبم ممنونتم تولدت مبارک....
اینم کیک تولد وبلاگم نوش جونتون...
و باز هم:
کلبه کوچک تنهایی من بدون حضور
شما هیچ وقت نمیتونست حرفی برای
گفتن داشته باشه از همتون بابت
حضورتون که کلبه کوچک تنهایی من
رو معطر کردید ممنون.
عشق ناب من *.*
به نام خالق اونی که میخوامش و نیست
این روز ها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند
آن روزها مال باخته می شدی
و این روز ها دلباخته . . .
تــعادل نــــدارد !!!
دســــت خـــالـی...!!
دل پــــــر .....
همین که لابلای کلماتم
نَفَس میکشی
راه میروی
در آغوشم میگیری
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی
یتیم نشده اند
کافیست برای یک عمر آرامش ؛
باش . . .
حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی
از یه جایی بــه بعد
دیگه بزرگ نمیشی؛پـیـــر میشی
از یه جایی بــه بعد
دیگه خسته نمیشی؛ می بُـــــرّی
از یه جایی بــه بعد
دیـگه تــکراری نیستی؛ زیادی ای
صدای قاب و احساسم تو هستی
چه غم دارم از این دنیای فانی
که وقتی یک خدا هست و تو هستی
و آرام و بی صدا لابلای دود و شعر میمیرد . .
{{تقدیم به عشق عزیزم }}
غفلت کرده ای مادر...
پشت این قلب عاشق
فرزندت آرام آرام جان میسپارد...
و تو
فراموش کردن را به او نیاموخته بودی!!!
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی
آنگاه که حتی گوشت رامیبندی تا صدای خرد شدن غرورش رانشنوی...
آنگاه که خدا را میبینی وبنده ی خدا رانادیده میگیری میخواهم بدانم
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟!
که در آمدش فروش شبانه دخترش بود!!!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت
و قصه ی خود بازگو کرد حاکم دختر را نزد زاهد شهر
امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول
دختر را...
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت
وچهار پسر مست اورا اطراف کلبه ی خود یافتند و پرسیدند:
بااین وضع این زمان در این سرما اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه وجانش گفت که آری پدرم
آن بود وزاهد از خیر حاکم چنان
بی پناه ماندم پسرها با کمی فکر و مکس و دیدن دختر
نیمه برهنه اورا گفتن تو برو در منزل ما بخواب مانیز می آییم.
دختر ترسان از اینکه بااین چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند
در کلبه خوابش برد
صبح که بیدار شد دید بر زیروبرش چهار پوستین برای
حفظ سرما هست و چهامرد ر پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند!!
بازگشت وبر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح خدا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند
بی خیال من!
سهم منو بریز رو زمین!!
شاید مست کنه و بهتر بچرخه!!!
بعضی حقایق ساده ست ولی درکش خیلی سخت و پیچیدست
مثل کنار اومدن با این جمله :
"خب دوستت نداره زور که نیست "
دل شکسته ام.....
همچون مادری که لباس ورزشی بچه اش بوی سیگار میدهد.
من سرم درد میکند برای دعواهایی که نکردیم...
لعنتی چقدر مهربان رفتی!
گفتم : میری؟
گفت : آره
گفتم : منم بیام؟
گفت : جایی که من میرم جای دو نفره نه سه نفر
گفتم : برمی گردی؟
فقط خندید.
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیره چونم گذاشتو سرمو بالا آورد
گفت : میری؟
گفتم : آره
گفت : منم بیام؟
گفتم : جایی که میرم جایه یه نفره نه دو نفر
گفت : برمیگردی؟
گفتم : جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی
اون مدتهاست که برگشته
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شست وشو میده…
+میگن تو جهنم یه جایی هس که خودتون
ایشــالله میرین میبینیـــن
من که میرمـــ بهشــــتـــ :)))
باز هم که رفتی و تنهایی من سر به فلک کشیده است باز هم که نیستی و اشکهایم سیل مانند مرا به زیر کشیده است باز هم که سوختی و باز برای شمع شدن پشیمان شده ام باز هم که یادت امانم را بریده است باز هم که غصه دارم در قلب تاریکم از نبود تو باز هم که نمیشنوم صدای دلنشینت را در خانه سوت و کورم باز هم که گم شدی در خاطره ها وچشمم از دیدن عکس تو سیر نمیشود سالهاست که رفتی ولی هر روز اینها را تکرار میکنم شاید بشنوی ،بفهمی،احساس کنی در واقعیت نه ولی انتظار امدنت در خوابم را که میتوانم داشته باشم باز هم که بغض و بعد ..............مثل همیشه
تلا ونگ بزو ، برو بورده شو ، مه یار نمو......
دل پره درده ،بورده بورده،مه چشه سو
بس که هارشیمه درازه راه ره ،بس که ونگ هدامه دل جه خداره
دل بیله درد بیته سر
کنه وه باوردم شه حال زاره ،خدایا برسن مه جانه یاره ،دل داره وه دل زنده پر
هاکارده غم مه دل پر،شه جانه جه من بیمه سر،خدا مه یار دره کجه،هاکارده وه چه انده دیر
پیچک بیه رو،شو بیه تموم، وا بیه روز
افتاب بزو سر،اوجا بیته پر -دل دارنه سوز
وصال چلچلا دل زنده پرپر -خانه پر بکشه یار خانه سر
وه هسته مه دل قرار
خستگی در شونه من تن جه ولا -وقتی که یار گونه خدا قوت را
خدا وه ره مه وسته دار....
انا انا مه جانه یار -که هستاهه مه انتظار
برو برو هنیش مه ور- که بیره تا مه دل قرار
رفتو روش وسته-ای وونی خسته-مه ور هنیش
غصه ندارمه-تا ته ره دارمه-شه چشه پیش
منه چش سو دل قراری - تره پیر هاکارده چشم انتظاری
درازه شو - نشومبه خو
ته قربونو ته با ته مهربونی
ته نوی چش ندارنه سو-ته هستی مه دل قرار-منو بهار مه جانه یار -
برو که غم غنیمته- فلک ندارنه اعتبار..................................
شوخی شوخی بومه من ته عاشق
اتفاقی بومه من ته لایق
ذره ذره تسه بومه داغون
ندونسمه دلبر هسه نا مهربون
کوچه بازار چرخ هیتمه تا نماشون
تا از شه دلبر بیرم من نشون
شه خوده نشون هده مه دل تسه چه تنگ بوه...
مه دل نازکتر از شیشه تنه دل چه سنگ بوه...
مه گل گلدون مره...
مه گل گلدون مره تسه کشمه انتظار
غریب خواهون مره بی تو مه دل نارنه قرار
دلبر مه قشنگ یار...
بوردی راسی مه حالو روز چی بونه...؟؟؟
راسی خاطرات دیروز چی بونه...؟؟؟
ته بوردن مره چه غمناک هکرده...
مه عاشق یار مره یاد هکرده...
خامه نفرین هکنم من عاشقون...
عاشقی بسوزه ته نامو نشوووووووووووون....
بمرده عاشق دل همش خونه...
انتظار همش درد بی درمونه
دل درد بی درمونه...
مه گل گلدون مره
مه گل گلدون مره تسه کشمه انتظار...
غریب خواهون مره بی تو مه دل نارنه قرار...
بوین مره تسه چی کار بکته
هر دفعه ته دل فکر یار دکته...
سرنوشت منه و ته همین بیه...
نونسمه دشمن منه کمین دیه...
ته قشنگ چشم آسمون واره...
اته نفر دره هنوز تنه یاره...
اته نفر تسه هوایی بویه...
شعر گنه مثال ککی بویه...
در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،
بگذار در گوشت بگویم
” میـــخواهــمــــــــت ” …
این خلاصه ی ،
تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!
زیر باران غزلی خواند دلش تر شدو رفت
چ تفاوت ک چ خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود ک پر پر شد و رفت
روز عرفان همان روز ک عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی عرفان شد و رفت
او کسی بود ک از غرق شدن میترسید
عاقبت روی ابر شناور شد و رفت
هر غروب ز دل خورشید گذر خواهد کرد
واژه خسته ک یک روز کبوتر شد و رفت
من غرورم را به راحتی به دست نیاورده ام
که هر وقت دلت خواست خردش کنی…!!!
غرور من اگر بشکند…
با تیکه هایش شاهرگ زندگی تو را نیز خواهد زد…
پشت پا ب رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فرار و ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ تو شیشه فردا زد و رفت
کاغذ گذشته هارو پاره کرد
نامه فردا هارو تا زد و رفت
طفلکی تازه آدم شده بود
ب سرش هوای حوا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی میگشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
آنچنان ک تارو پود قلب من از هم گسست
می روم با زخمهایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی ک آمد آشیانم را شکست
می روم اما نگویی بی وفا بود و نماند
از هجوم سایه ها دیگر نگاهم خسته است
راستی یادت بماند از گناه چشم تو
تاول غربت ب روی باغ احساسم نشست
طرح ویران کردنم اما عجیب و ساده بود
روی جلد خاطراتم دست طوفان نقش بست
آیینه پرسید:ک چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم:او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تآخیر کرده است
آیینه ب سادگیم خندید و گفت:
احساس پاک تورا زنجیر کرده است
گفتم:از عشق من چنین مگو
گفت:خوابی!!سالها دیرکرده است
در آیینه ب خود نگاه کرده آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه ک منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
( یادته ..... )
یادته یه روز قبل از این که از هم جدا بشیم چه حرفایی به هم گفتیم
یادته ......
تو گفتی: عاشقتم، من گفتم: دیونه وار عاشقتم
تو گفتی: هیچ وقت تنهات نمیذارم، گفتم: منم هیچ وقت تنهات نمیذارم
تو گفتی: حاضری واسه ی من هر کاری بکنی
من گفتم: حاضرم واسه ی تو بمیرم
یادته ......
تو گفتی: با هر مشکلی که داشته باشی کنار میام
من گفتم: مشکل من این که تو رو از دست بدم
حالا پس چرا خیلی راحت منو تنها گذاشتی و رفتی
پس چرا خیلی راحت عشقمونو کنار گذاشتی
پس چرا با اولین مشکل منو تنها گذاشتی
پس چرا ......
یادته چند روز قبل از شروع سال نو با هم رفتیم
بیرون تو واسه ی من یه چیز گرفتی منم واسه ی تو یه چیز
یادته به هم قول دادیم که سال بعد هم همین روز با هم بیایم بیرون
حالا امروز همون روز اما تو به قولت وفا نکردی
و منو با غم دوریت تنها گذاشتی حالا من بی تو شور و
حال بیرون رفتنو ندارم