داد درویشی از سر تمهید
سرقلیان خویش به مرید
گفت کز دوزخ ای نکو کردار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت در دوزخ هر چه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت.
فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکافِرِین
(بقره/24)
***از آتشی بترسید که هیزم آن بدنهای مردم (گنهکار) و سنگها است و برای کافران آماده شده است***
با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می خواهی بگو؟
گیرم نمی گیری دگر، ز آشفته ی عشقت خبر
بر جان من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو
غمخوار دل ای مه نیی، از درد من آگه نیی
والله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی بگو
در خلوت من سرزده، یک ره درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی؟ بگو
من عاشق تنهایی ام، سرگشته ی شیدایی ام
دیوانه ی رسوایی ام، تو هرچه می خواهی بگو
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم منو بیت غزلمرا
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم بدل آری
در من قفسی هست که میخواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلمرا
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه میجویی از این زاده ی اضداد
من خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندان زده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد.
عطر انتظار
گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگویمت هنوز هم به آن صداى آشنا امید بسته ام.
اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمین! دل جدا ز یاد تو آشیانه اى خراب وبى صفاست یاد سبز وروح بخش تو یاد لطف بى نهایت خداست کوچه باغ سینه ام اى گل محمدى به عطر نامت آشناست آنکه در پى تو نیست کیست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است در کجاست؟
اى کرامت وجود! باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد بوى خستگى فسردگى کوچه ها در انتظار یک نسیم روح بخش یک پیام آشنا ودلنواز سینه را گشوده اند. کوچه هاى ما همیشه عاشق تو بوده اند.
اى کبوتر دلم هوایى محبتت! سینه ام آشناى نعمت غم است گر هزار کوه غم رسد هنوز هم کم است از درون سینه ام ناله هاى مرغ خسته اى به گوش مى رسد. بالهاى زخمى ام نیازمند مرهم است.
صبحگاه جمعه ها آفتاب یاد تو ز (ندبه)هاى ما طلوع مى کند. آنکه شب پس از دعا با سرود اشتیاق ونغمه امید با دلى سفید خواب رفته است روز را به شوق دیدنت شروع مى کند اى تو معنى امید وآرزو! اى براى انتظار عاشقانه آبرو! عشقهاى پاک در میان خنده ها وگریه هاى عاشقان پیش عصمت الهى ات خضوع مى کند.
اى بهانه اى براى زیستن! اشتیاق همچو سبزه بهاره هر طرف دمیده است. جمکران جلوه اى از انتظار وشوق ماست اى بهار جاودان اى بهار آفرین ما در انتظار مقدم توییم اى امید آخرین!
اى عزیز دل پناه شیعیان اى فروغ جاودان! سایه بلند نام ویاد تو از سر وسراى عاشقان بیقرار کم مباد قامت بلند شوق جز بر آستان پرشکوه انتظار خم مباد.
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بی خودی در جام کردند
ز بهر صید دل های جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند.