روزگاری دلم باک بود
به باکیش ایمان داشتم
افتخار میکردم
غرور داشتم
غروری که زیبا ترین چیز ها خامش نمیکرد
غرور و پاکی که همه بدان حسرت میورزیدند
دلی داشتم که مدتها بود کسی را به ان راه نداده بودم
اما این دلم یه روزی
یه جایی
با کلی خاطرات عاشق شد
عشقی پاک زیبا و دوست داشتنی
عشقی که همگی ارزویشان بود
عشقی که به صداقتش به پاکیش به زیبایش
ایمان داشتم
اما کسی نبود که بهم بگه افتاب همیشه پشت ابر نمیمونه
سرد و سرد تر شد
سردو سردتر
خدایا چه شد؟
بعدازمدتی بازهمان گرمی عش قدیمی را پیداکرد
دلم شاد بود اما ته دلم تاریکه تاریک
منی که دلم با شنیدن حرفهای زیبا
صداقت را تایید میکرد
دیگر ساکت شده بود و اروم نشسته بود
انگار داشت به سادگی و باور من نگاه میکرد و سرتکون میداد
و من هنوز در باور اوایل این عشق بودم
تا روزی با چشمان خودم
به باور دلم رسیدم
فهمیدم چرا دلم حرف های زیبا
دوستت دارم ها را تایید نمیکرد
اری
چون دلم هم به صداقت وفاداریش شک کرده بود
عشقه من دل به کسی دیگر بسته بود
زبانش با من
دلش با دیگری
.....
بازهم خام شدم
با این همه دوستش داشتم
دلم به من میخندید و من هنوز باورهای گذشته را داشتم
اینکه
امکان ندارد
اودوباره این کاررانمیکند
خبر نداشت که طعم خیانت دل نشین تراست وقتی
یک بار چشیده شود
دل بستم باز هم دل بستم
اعتماد کردم
اعتمادی سسسخت
اعتمادی به حرف ها
و قول های زیبا
روز به روز نیشخند های دلم به من بیشتر میشد
و من عاشق تر به حرف های ظاهری دل میبستم
دلم تایید نمیکرد اما میشنیدم
انگار نمیخواستم حرف های دلم را باور کنم
و حالا
وقتی که همه چیزم را به ی عشق ظاهری باختم
دلم به من قهقهه میزند
قهقهه ای تلخ
و من فقط اشک میریزم
دلم راست میگفت
ان عشق اول دیگر نیست
و من در باور همان عشق اول بودم