سلطان احساس

عادل دلخون

سلطان احساس

عادل دلخون

·▪•● ღ·▪•● ღمجنون عاشق که به خاطر عشقش زندگیش را تلخ کرد·▪•● ღ·▪•● ღ

یکی بود یکی نبود                                 
یه روزی از روزا با یه دختری آشنا شدم.

اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود.
یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم.
واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت.
من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همین جور عاشقش موندم...
یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."

دیگه چیزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟"
با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گریه کنه تا آروم بشه...
چندین ماه گذشت...
یه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی دیگه عروسیم هست. کارت دعوتو کی بیارم خونتون بهت بدم؟"
دیگه نمی فهمیدم چی میگه.
منگ شده بودم.
یهو دیدم داره میگه:
"... کوشی؟ الوووووو...."
گفتم: "اینجام. اینجام. یه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو همیشه وقتی با من حرف می زنی میری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بیا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
یاد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم یه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.
به چشماش زل زدم.
هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"یوهو. کجایی؟ بیا اینم دعوت نامه. پنجشنبه می بینمت."
تا پنجشنبه بیاد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چیز واسم مثل جهنم بود.
نمی تونستم تحمل کنم.
به سیگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای یه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشیدم.
به سالن که رسیدم٬ اونو توو لباس عروس دیدم.
چقدر زیبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی ارشیا برو یه جا بشین. امیدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزدیک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم این کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو همیشه توو قلب من هستی. منو یادت نره!"
گونش رو بوسیدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا این من بودم و تنهایی هام که باید تا ابد باهاش می ساختم!...


 

·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·



بی خبر از حال هم بودن چه سود؟

بر مزارم با سوز نالیدن چه سود؟

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مزارم آب پاشیدن چه سود؟

گر نرفتی خانه اش تا زنده بود

خانه صاحب عزا را خوابیدن چه سود؟

گر نپرسی حال من تا زنده ام

گریه و زاری و نالیدن چه سود؟

زنده را در زندگی قدرش بدان

ورنه مشکی را برای مرده پوشیدن چه سود؟

گر نکردی یاد من تا زنده ام

سنگ مرمر روی قبرم وا نهادن را چه سود؟


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·


گاهی در زندگی موقعیتی پیش می آید که باید تاوان دعاهای مستجاب شده ی خود را بپردازیم


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·



زخم زندگی ام تویی...که از تو خون می چکد...همه به زخم هایشان دستمال میبندند اما من به زخمم دل بسته ام !


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·


آنقدر از زندگیه غمگینم دلگیرم که روزی مرگ خود را جشن خواهم گرفت...


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·



بدان که دوستت دارم ! حتی اگر قرار باشد شبی بی چراغ در حسرت یافتنت تمام دنیا را قدم بزنم !



·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·


نوشتم نامه ای با دست خسته

فراموشم نکن قلبم شکسته

نوشتم نامه ای با برگ گندم

فراموشم نکن با حرف مردم



·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·


 

وای که چقدر عاشق این متنم !!!!! این متن با 90% شما داره حرف میزنه !! تورو خدا با دقت بخونیدش!! متن اینه :

نه اسمش عشق است و نه علاقه و نه حتی عادت...حماقت محض است دلتنگ کسی باشی که دلش با تو نیست...!!


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·


شب که میشود نبودن هایش را زیر بالشم میگذارم و شجاعت خود را زیر سوال میبرم ! دوام می آورم تا فردا؟؟؟


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·

در 3 وقت دعا برآورده میشه : 1-وقت باران 2- وقت اذان 3- وقتی که دلت میشکنه... خدایا دل من سخت شکسته است ، دستانم را هم به سویت دراز کرده ام پس چرا صدایم را نمیشنوی؟؟؟


·  ღ سایه بونه شب ღღ●•▪·


بچه ها چطور بود؟؟؟ خوب بود یا نه ؟؟؟ حالتون عوض شد ؟؟؟ دلتون گرفت یا نه ؟؟؟مامانم همیشه میگه ایشالا به چیزهایی که تصورش رو هم نمیکنی برسی.منم  امیدوارم اگه عاشقید جوری که حتی تصورش رو هم نمیکنید بهش برسید...منتظر نظرهاتون هستم..تا بعد . . .

                                                                                                        

موس مردم آزار

 

 

 

 
 

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر می شد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگی ها و نبودن هایت می شد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو می رساندم ...
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم ...
می دانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب می شود
می دانم که می دانی بدون تو دیگر بهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جز انتظار آمدنت ...
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما ...

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

خیلی دلم گرفته نیلوفرم ... خیلی بهت نیاز دارم ، بیشتر از قبل ...

آخه تو بهونه ی زندگی منی ، تو نفس منی ...

تو نفس منی ... چون مثل الان که پیشم نیستی نفسم می گیره ... نمی تونم نفس بکشم

احساس می کنم تو یک قفس تنگ و تاریک حبس شدم ...

آره ... همه ی این ها و خیلی چیزای دیگه ... مثل گریه های شبانه و بغضی که خفم می کنه

چرا ما که عاشق ترینیم نتونیم الان با هم باشیم؟ چرا ... ؟

هرچی می خوام از این مرداب دلتنگی بیرون بیام و بیشتر دست و پا می زنم

بیشتر توش غرق میشم ... آخه من چطوری می تونم از تو فرار کنم نیلوفرم ؟

از غم دوری تو ؟ از دلتنگی هام ؟ از این زندگی ؟ از تنهایی هام ؟ از تو که همه ی زندگی منی ؟

تو دست هامو بگیر و از این مرداب نجاتم بده ... چون فقط تویی که منو می فهمی !

روزگار بدون تو واسم خیلی سخت می گذره ... خیلی ...

ولی لحظه ای و کمتر از لحظه ای نخواستم که بدون تو باشم

نخواستم که دل تنگت نباشم ... نخواستم که منتظرت نباشم ...

فقط خواستم که تورو داشته باشم چون در اون صورت هیچ دلتنگی هم ندارم

غمی ندارم ، غصه ای ندارم ... اون موقع همه چی دارم ... هر چیز خوبی رو ...

چون تو همه ی خوبی ها رو داری ... تو بهترینی نیلوفرم ...

بهت نیاز دارم ... منو از این قفس آزاد کن ...

 
 

هیچ وقت نذار هر رهگذری که رد میشه رو دلت یادگاری بنویسه چون بعدا پاک کردنش خیلی سختههان او همه ی فکرم شد

در رویاهای کودکانه آموختم به چیزی که به من تعلق ندارد فکر نکنم اما ناگهان او همه ی فکرم شد

کاشکی دنیا واسه یک شب مال من بود اون وقت با خوشحالی از دنیام پرتت می کردم بیرون


چندی ست که بیمار وفایت شده ام/در بستر غم،چشم به راهت شده ام/این را تو بدان اگر بمیرم روزی/مسئول تویی که من فدایت شده ام

 

 

اگه یه روزی خدا تورو لبه پرتگاه برد و خواست بندازتت پایین بهش اعتماد کن چون یا از پشت میگرتد یا بهت پرواز کردن یاد میده

 
 
بی تو بودن چقدر سخته
 
                   با تو بودن هم خودش درده
 
                              بی تو فکر کردن محاله
 
با تو بودن هم یه خوابه
 
گفته بودی تو را از یاد خواهم برد
 
       ولی نبردم
 
گفته بودی دل به دگری خواهم سپرد
 
       ولی نسپردم
 
گفته بودی فراموشت خواهم کرد
 
       ولی نکردم
 
گفته بودی غباری بر خاطرات خواهد نشست
 
       ولی ننشست
 
ومی خواهم بدونی
 
 اگه کفر نیست
 
گفته بودی تو دستت رو بالا بگیر خدا خودش می گیره
 
ولی ببین که اون دستم رو نگرفت
 
وبدان که
 
اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آنست که نامت را همیشه زیر لب دارم
.
وبدان که
گرم یاد آوری یانه من از یادت نمی کاهم
من تو را چشم در راهم.
وبدان که
 در خیال و اندیشه من توئی
نه همین شب که همه شبها توئی
تو دلم تویی اون و با کسی آشنا نکردم
 
تا قیامت هم تو رو من از خودم جدا نکردم
وبدان که
شاید چیزی نمی گم ولی شبها تا سحر منتظرت می مونم
بخدا محاله به یادت نباشم
زیر آسمون پرستاره به یادت نباشم
کاش می شد
کنارم میماندی ودستم را دردستت می فشردی.
کاش می دانستی
 دلم برایت تنگ هست
به اندازه همین فاصله که ما بین من و توهست.
کاش می دانستم
این سکوت را تا به کی ادامه خواهی داد.
کاش می گفتی
که این بغض نشکفته تا به کی بشکفته خواهد شد.
وکاش می شد
می دانستم که این فاصله ها تا به کی برچیده خواهد شد.
من نمی دانم
بی من کجا رفتی و من بی توبه کدامین سرزمین پناه خواهم برد.
وتو ای ناز...  .  ....
بدان که
اکنون چون درختی خشک و بی بارم
وگلی خشکیده در سینه دارم
ومن هنوز در تردیدم
 که آیا گریزی ازاین فاصله نبود.
ومن هنوز هم در تردیدم
که آیا گریزی ازاین فاصله نبود.
ومن هنوز هم در اندیشه اینم
بعد از تو از کدام دریچه
آسمان را به تماشا بنشینم
 
ومن هنوز در پاسخ این سوالم
که آیا به راستی
خود کرده را هیچ تدبیر نیست
پس نقش تو در این ره چیست؟
 
آه نمی دانم
که این تقدیر من بود
یا سرنوشت تو بود
 

توی باغها گل سرخی توی آسمون ستاره

جایی رو سراغ ندارم که نشون از تو نداره

تاریخ تولد تو توی دفتر حسابم

شب که چشمامو میبندم باز نمی زاری بخوابم

عکس تو جور عجیبی توی چشمام می درخشه

دیوونم خدا میدونه...کاش خودش منو ببخشه

توی تابستون نسیمی... آفتابی توی زمستون

تو همونی که گرونه نمیاد به دستم آسون

وقتی من تو آسمونم تو توی راه زمینی

مشکل اینه چون عزیزی هر جا باشی نازنینی

سفر دور و درازت بی ختر باشه الهی

بیخبر منو گذاشتی اما... نه تو بیگناهی

قیمت نگاه نازت... خیلیه...مثل صداقت

قیمت نگاه نازت... خیلیه...مثل صداقت

مثل خوب بودن تو سختی واسه اثبات رفاقت

توی خرداد گل یاسی توی آبان گل مریم

چه شکنجه ی قشنگی می کٌشی منو تو کم کم

چه تفاهمی تو عاقل دل من با تو دیوونه

درمونم دست چشماته...  اینم آخرین بهونه

دل تو یه وقتا سنگه یه روز هم مثل بلوری

شبا گاهی قرص ماهی یه روز هم یه تیکه نوری

حوصله که داشته باشی دو سه جمله میگی گاهی

اما میلت که نباشه نداری حتی نگاهی

چون غروب خیلی قشنگه... تو خودِ خودِ غروبی

چی بگم قد یه واژست... هر چی هستی خیلی خوبی

عکست نازت رو گذاشتم گوشه ی سفید دفتر

تا دیگه هیچکی نبینه هر چی پنهون باشه بهتر

یه روزی میشی یه دریا فرداش هم یه کوهی

هر چی که دلت می خواد باش هر جا باشی باشکوهی

لااقل خوب شد که لطفی کردی و واسم نوشتی

معنی حرف تو این بود که مطیع سرنوشتی

دلم رو دادم به دست تو برای یادگاری

قابلی نداره بردار می دونم  دوستم نداری

وقتی که بارون میگیره چشمام از عشق تو خیسه

دل برات به قول سهراب زیر بارون می نویسه

تنها آرزوم همینه... تا یادم نرفته راستی

کاش یه روزی بهم بگی که من همونم که می خواستی

تنها آرزوم همینه... تا یادم نرفته راستی

کاش یه روزی بهم بگی که من همونم که می خواستی

[

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

[
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خیلی پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم دست دختر را میگیرد فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگویید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد واقعا دخترها اینطوری هستن
[

وزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد .
جمعیت زیاد جمع شدند . قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

 


مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت . ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

 


مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

 


پیر مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند.

 


بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند . گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام . امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پر کنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟

 


مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .

[
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، در حالی که گریه میکرد  آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."


ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."·  ·  ·  ·  ღ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.