خورشید قلبم
حضورت
روشنی بخش تمام روزهایم
و نگاهت
آرامش بخش ترین منظره ی زندگیم
بی رنگ ترین لحظه ها
در حضورتو رنگ می گیرد
تو باشی همه چیز حور دیگریست
عصرهای دلگیر جمعه
رنگین کمان حس های قشنگ می شود
صبح های شلوغ شنبه
آرام ترین اوقات هفته
وقتی تو هستی
تیره ترین شب ها هم جور دیگریست
سپید و دوست داشتنی
به خود می بالم که چون تویی دارم
ماه آسمانم
کنارت چه آرام است
دل طوفانی من
دمی کنارم بنشین
تا گذر عمرم
متوقف شود
بر لب جوی
چه حس عجیبی برپا می کند حضورت
بی تو هر شب من
شب یلداست
و با تو یلدایم
چون پلک زدنی می گذرد
پس چرا باید یلدا را مبارک دانست
وقتی حضورت
مبارک ترین اتفاق زندگی من است...
شیرین ترین یلدایم
حضورت هر روز ، هر شب و هر لحظه مبارک باد
گر هیچ نباشد جز تو
تو هستی و امید باران
نگاهت طراوت تک تک لحظه های من است
و باران طراوت زمین
دیگر چه می خواهم
من و این همه لحظه های پر طراوت و امید باران
خوشبختی را لمس نکنم
درمان باید کرد حس لامسه ام را
پلک نمی زنم
خیال نکن برای لحظه ای از دیدنت خواهم گذشت
منی که بی تاب با تو بودنم
گر پلکی هم بزنم
دیدگانم را می شویم
تا گام نهی بر رویش
تو را
برای همه ی شب های بی مهتاب
برای کوچه های پر از سکوت
برای دشت های بی گل
برای دریاهای خشک شده
برای آسمان های بی باران
و برای همه ی چیزهایی که باید باشد و نیست
می خواهم
چون وقتی تو هستی
همه چیز هست
و جبران همه ی نبودن های منی
در نگاه معصومانه ی تو
دلنشین ترین دشت های سبز خیال را کشیدم
و زیباترین آرزوهایم را دیدم
تو از کدام طلوع خورشیدی که سراپا همه نوری
و من با تو هر لحظه پر از سرور
شبی پر ستاره برایم آرزو کردی
غافل از اینکه ماه منی
و با وجودت و چنان شب مهتابی
تفاوتی ندارد
بود و نبود ستاره ها
با حضورت همه ی شب های من زیباست
چرا که ماه وام دار توست
که می گوید که سپیدی نور ماه
از خورشید است؟
این گوشه ای از تابش و تلالو توست
که ماه رو سیاه را
سپبد روی کرده
رز سپیدم
با سنگ زدی شیشه ی دلم را شکستی
خندیدم
شیشه اش پر از غبار بود
نورت را نمی دیدم
ازت ممنونم
اکنون پر از روشنایی ام
قلبم در میان گرمای حضورت پر از حرارت می شود
و نفسم در آتشکده ی احساست
به شماره می افتد
حرف های پر از مهرت
هدیه ایست پر از ارامش
تا مرا توانی دهد
در میان این همه شور
تا با تو بودن را تاب آورم
شروع شورش شور و شادیم
دوستت دارم
لحظه ها در میان شور حضورت
بی درنگ از پی هم می گذرند
و خط پایان
نزدیک و نزدیک تر میشود
فرصت ها اندکند و مهر تو بسیار
در چنین ظرف اندکی سیراب نمی شود عطش تشنگیم
و سخت است
از دریای تو نوشیدن و بی تاب نگشتن
و چشم فرو بستن از این همه آرامش
اما تقدیر مان چنین مقدر است و لحظه ی وداع آمده
تنها امید وصل توست که مرا تسکین می دهد
با خیالم
لطافت واژه ه واژه هایت را لمس کردم
و میان مهر نگاهت شناورگشتم
نوای خوش و عطر آلود کلامت
دلیل شکفتن و اوج گرفتن پروازم شد،
به سوی آسمانی ترین لحظه های خوشبختی
حضورت در کنارم نهایت آرزویم
و بهانه ی برپایی شوری وصف ناشدنی
وقتی من و تو خوشبختی ما بودن را
فریاد می زنیم
بهانه ی لحظه های بهاری من
لبخند پر طراوت توست
بهار تا وقتی برایم شور داشت
که تو را نداشتم
اکنون بهار من تویی
به خنده ای میهمانم کن
بی تاب لحظه های بهاریم
با من حرف بزن
همین یک لحظه سکوتت برایم سال ها گذشت
شاید محو چشم هایت باشم
شاید حضورت تپش قلبم را تند و تند تر کند
اما صدایت آرامشش از جنس دیگریست
با من حرف بزن
صدایت،
شنیدنی ترین نغمه زندگی من است
نگاه زیبایت دلنشین تر از هرکلامیست
مرا به نیم نگاهی میهمان کن
تا بی نیازترین باشم
می خواهم بنویسم
از تو
از ذهن آشفته ام
از دلتنگی هایی که همدم لحظه لحظه هایم می شوند
روزگار غریبیست
اما نه به غریبی روزهایی که نیستی
و نبودنت
غریب می کند مرا با قلم
افکار می آیند و بی آنکه اسیر جوهر و ورق شوند
از ذهن خسته ام پر می کشند
در انتظارم ...
می آیی فرشته ی من
آمدنت بال هایم را می گشاید
آسمانی که روزگاری دور از گام هایم بود
اکنون زیر پاهایم حس می کنم
من با همه ی وجود
افکار گریز پایم را در بند می کنم
چونانکه قلب من اسیر نگاهت شد
سهم من از بودن با تو
نگاه مهربان توست
که وجودم را لبریز از طراوت می کند
و سهم تو از بودن با من
قلب من است
که جز برای تو نمی تپد
من اگر کوتاه می سرایم
دلیل عشق کوتاه من نیست
من تو را یک دم میهمان می کنم
به امید آنکه یک عمر
تشنه احساسم باشی
بدان که لحظه لحظه اش برایت خواهم سرود
سیرابم کن
که تشنه ی با تو بودنم
سیرابم کن
که روایت های پر از احساس من
فقط فریاد بی صدای نبودن توست
شهر ه ی عالم شده ام
از صدای خروش تشنگی ام
علاجی نیست عطش با تو بودن را
جز با آمدنت
آرام کن التهاب مرا
تشنه ی جرعه ای با تو بودنم
وقت جدایی از تو می رسد
در ذهن پراکنده ام
جستجو می کنم
آیا کلامی می تواند لحظه ای بیشتر
این شیرین ترین رویا
و حسی که از با تو بودن دارم را ادامه دهد ؟
پاسخی نیست
جسته ایم یافت می نشد
پس فقط لبخندی می ماند
که نثار دوست کنم
و آرزویی
و طعمی شیرین
از لحظه های نابی که با تو تجربه کرده ام
و سرگشتگی درون چشمانت
و سپردن خوبترینم به خدای خوبترین خوبی ها
تا باز دوباره خوب من
خوبتر از همیشه با من باشد
وقتی می خواهم شروع کنم تا از تو بگویم
طلوع نمی کند خورشید قلبم
در سیاهی چشمانت گم می شود
تو از کدامین قبیله ای که قبله ی عشق من شده ای
محبوب من از من مگیر نگاهت را
که می خواهم در آرامش سیاهش گم شوم
چه رنگی از احساس می گیرد
لحظه هایم وقتی تو هستی
و من این دلنشین ترین لحظه ها را در قاب کلماتی برایت می سرایم
تا از خاطرمان نرود معجزه عشق و احساس
کوچه ی دلم را برای عبور نگاهت آب و جارو کرده ام
دیگران با عبور لحظه ها می آیند و می روند
و این چشمان توست که عبورش جاودانه است
در میهمانی لحظه های با تو
دستانت خالی بود
اما نگاهت پر از شوق
و قلبت پر از احساس
از تو هیچ نمی خوام
جز نیم نگاهی پر از شوق و احساس
تو گفتی خداحافظ من شنیدم به امید دیدار
تو دل کندی از من و من دل بستم به تو
تو از کنارم رفتی اما خاطرت در قلبم حک شد
چه قصه ی عجیبی است قصه ی عشق
افسوس که زندگی فقط اندیشه های زیبا نیست
میهمانی با تو بودن جشن لحظه های ناب بود و من سرشار از طراوت گشتم
به امید طلوع دوباره ی دیدار تو
تا با نگاهت تن خسته ی مرا سرشار از طراوت و امید کند
چه دیر آمدی و شکست بغض انتظار
وقت رفتن شد
نوش دارویت بعد از مرگ سهراب است
اما دم تو مسیحایی
پس زنده کن مرا که به امید دیدار تو زنده ام
رویایست با تو بودن
نمی توانم باور کنم که در بیداری همدم لجظه هایم هستی
چرا که زیبایی لحظه های با تو بودن آن را برای من چون یک رویا کرده است
چه ساده عزم رفتن کردی
اما من نمی توانم باور کنم رفتنت را
این چه آمدنی بود و چه رفتنی؟
تو می روی اما من
با دلم که پیش تو ماند چه کنم ؟
طولانی نکن انتظار را
چشم به راه آمدنت هستم
نازنینم سال هاست راه را برای آمدنت پر از عطر یاس کرده ام
می دانستم می آیی و من چشم به راه آمدنت بودم
با فرشی از مخمل گل ها و قلبی سرشار از شوق
آمدی و چه حوش بود آمدنت
و چه بی رنگ شد انتظار در نگاه زیبای تو
و من
سرشار از بهانه ی با تو بودن شدم
کاش می شد بهانه ها را پاسخی شایسته داد
کاش نگاه دل فریب تو ماندگار و همیشگی بود
و من
سال ها از تپش قبلم برای تو پر توان می شدم
با این همه قدر دان تک تک لحظه های با تو بودنم
حتی اگر شایستگی ماندن در کنارت را نداشته باشم
به خود می بالم که با تو بودن را هر چند اندک تجربه می کنم
و سال ها خاطرم از حضور روشن تو پر نور خواهد بود
و همچنان جاده از عطر حضور تو تا بی انتها معطر
بی انتها ترین عشق من دوستت دارم
لحظه های با تو بودن زیبا و فراموش ناشدنیست
قشنگ ترین خاطره ی من تو را به خدای زیبایی ها می سپارم
تا باز زیباترین لحظه ها رو با تو تجربه کنم
قصه من قصه دلدادگیست
قصه از عقل گذشتن و به دل رسیدن
قصه قصر آرزوهایی که در دل ها می شکفد و آسمانی می شود
و در دل ها ماندنی
قصه ی از تو گفتن
با امید به تو رسیدن
قصه ی فرداهای با تو بودن
از تو گفتن ، نوشتن ،خواندن
و برای تو بودن
و بی تو نبودن
هر آغازی را پایانیست
اما بعضی آغاز ها هستن که پایانی ندارن
مثل آغاز آتش عشق من و تو که هیچ گاه پایان نمی پذیرید
و روز به روز شعله ورتر و برافروخته می شود...
و عشق چه بی صدا در می زند و بی باز شدن در وارد می شود
و من چه بی خبر میزبان این بهترین میهمان می شوم و با هیجانی وصف ناشدنی
شورانگیزترین لحظه ها را با او می گذرانم.
با تو تپش قلب آرامم آغاز شد
و می دانی تپیدن قلب یعنی زندگی یعنی حیات
بهانه ی حیات و زندگی ام تو را برای همیشه
تا وقتی قلبم می تپد دوست خواهم داشت
از یک نگاه ساده شروع شد چشم در چشم هم دوختیم
لب ها خاموش شد
دل شروع به سخن گفتن کرد
زبان خود را عاجز خواند تا پیام دل را به دل برساند و لب ها همچنان خاموش ماندند
و این فریاد بی صدای عشق بود که در تلاقی دو نگاه عاشقانه شوری به پا کرده بود
و عشق آغاز شد