که به صورتم میخوره احساس سبکی میکنم خیلی احساس تنهایی میکنم بازهم
خودشو تو اتاقش حبس کرده اشکامو پا ک میکنم و ناهارشو پشت دراتاقش میذارم
و دو ضربه آروم به در اتاق میزنم تا افکارشو بهم نریزم ..
چقدر احساس تنهایی میکنم نمیدونم چرا هروقت میخواد بنویسه منو از دیدن
خودش محروم میکنه .. این طور وقتها حتی به کتاباشم حسودیم میشه گاهی شبها
چراغو خاموش میکنم و رو کاناپه دراز میکشم و انقدر به در اتاقش خیره میشم تا
وقتی تو اتاق حرکت میکنه سایشو ببینم. کاش میدونست چقدر بی اون تنهام چقدر
دلم میخواد یکم باهام مهربون تر باشه .. دیروز یه خانمی زنگ زد و اون گوشیو
از تو اتاقش برداشت و نیم ساعت باهاش حرف زد خیلی دلم میخواست بدونم کیه
که اون اینهمه وقت عزیزشو برای اون گذاشت و از نوشتن دست کشید ..
چقدر زود گذشت پنج سال از روزی که تو امامزاده اونو همراه خانم جون خدا
بیامرز دیدم میگذره اما واسه من این پنج سال یه عمر بوده ،دیگه طاقت این وضع
و ندارم تو این سالها اون حتی یک بارهم با من اینطور مهربونو گرم حرف نزده ..
خیلی دلم گرفته کاش یک کتاب بودم تو کتابخونه ی اتاقش تا دستهای گرمش یک
بارهم که شده تن سردمو لمس کنه وپای حرف دلم بشینه ..
کاش انقدر دوستش نداشتم کاش عاشقش نبودم .. به خاطر عشقی که به اون داشتم
تمام شروطشو قبول کردم و به خاطر اینکه ارامشش بهم نخوره و بتونه بدون
مزاحم روی نوشته هاش تمرکز کنه حتی از بچه دار شدن هم گذشتم و حالا باید به
این زندگی پر از سکوت وروزهای یکنواخت ادامه بدم ساعتها کش میان و من به
در بسته اتاق خیره می مونم داستانهاش چاپ میشن و اون جوایز نفیسشو تو اتاقش
کنار کتابای توی کتابخونه میچینه و بهشون نگاه میکنه و هر روزگرد کتاباشو
میگیره تا مبادا خراب بشن اما سالهاست غبار بی کسی که روی تن من نشسته رو
ندیده.. باز هم داره پای تلفن با همون خانم صحبت میکنه ومیخنده وبلند بلند حرف
میزنه درباره کتاب جدیدشه قراره هفته دیگه چاپ بشه خیلی دلم می خواد بخونمش
اما اجازه ندارم حتی وارد اتاقش بشم ..
فکر میکنم کتاباشو بیشتر ازمن دوست داره تمام وقتشو با اونا میگذرونه یا داره
مینویسه یا شب تا صبح مطالعه میکنه حس میکنم کتاباش هووی منن کاش می
دونست چقدر تو این خونه غریبم..
مدتهاست میخوام برم اما نمی تونم من کسی رو دوست دارم که حتی نگاهشو ازم
دریغ میکنه این بیشتر از هر چیزی آزارم میده..دلم برای روزهایی تنگ شده که
هنوز کتابهاش طرفدار نداشت و تنها خواننده نوشته هاش من بودم اون زمان
وضع مالی بدی داشتیم و اگر پدرم سهم ارثمو نداده بود اون حتی نمی تونست
کتابشو چاپ کنه .. حالا دیگه حتی اجازه ندارم نوشته هاشو قبل از چاپ بخونم
گاهی فکر میکنم من رو نمیبینه مثل یه روح توی این خونه حرکت میکنم و تمام
تلاشم اینه که چیزی آرامشو سکوتشو بهم نریزه تنها صدایی که میشنوم صدای
حرف زدن اونه...گاهی وقتی جلوی آئینه می ایسته با خودش حرف میزنه و من
چقدر دلم می خواد به جای آئینه باشم تا بهم نگاه کنه و با من حرف بزنه ..
نمیدونم چرا امشب انقدر ساکت شده حتی راه هم نمیره ساعتهاست که به در اتاق
چشم دوختم تا شاید سایشو روی دیوار ببینمو آروم بگیرم اما تنها بوی سیگارشو
احساس میکنم و این تنها نشونه ی بودنشه... صدای تیک تاک ساعت سنگین تر از
هر وقت دیگه ای لایه لایه های سکوت خونه رو میشکنه و با بوی تند سیگار توی
فضا میپیچه .. احاس خفگی میکنم پنجره رو باز میکنمو به عابرانی که زیر باران
تند و تند میدوند نگاه میکنم و قطره های اشکمو پاک میکنم ،دستی شانه هایه
خسته ام را نوازش میکند و من بی اختیار همراه با
باران میبارم...