سلطان احساس

سلطان احساس

عادل دلخون
سلطان احساس

سلطان احساس

عادل دلخون

احســـــــاســـــــات

ازدواج سفید

" بسم الله الرحمن الرحیم "

یک روانشناس اجتماعی «ازدواج سفید» را پیوندی به سیاهی یک عمر معرفی کرد و گفت: تبعات ازدواج سفید برای بانوان فاجعه‌آمیزتر است.جاوید ثمودی در خصوص ازدواج سفید گفت: منظور از ازدواج سفید، زندگی مشترک یک زوج بدون ازدواج رسمی است.

این فوق دکترای روانشناسی کاربردی گفت: ازدواج سفید پدیده نامتعارف و ناآشنایی است که به تازگی در ایران نیز رواج یافته است البته این پدیده نخستین بار در آمریکا و در پی جنبشی پدیدار شد که "جنبش آزادی زن" نام داشت
او در این خصوص گفت: این جنبش ظاهرا با هدف ایجاد تغییراتی در نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه آمریکا انجام شد و هدف آن برقراری شرایط عادلانه و مساوی برای زنان بود.

ثمودی ادامه داد: اما آنچه واقعا اتفاق افتاد پدیده‌ای بود که بعدها «انقلاب جنسی» نام گرفت و نتیجه آن رواج رفتارهای نابهنجار و بی‌بند و باری‌هایی بود که به غلط آزادی زنان نام گرفت.
او درباره تبعات این نوع ازدواج گفت: یکی از تبعات این اتفاق برقراری ارتباطاتی بود که خارج از ضوابط قانونی و معیارهای اخلاقی بوجود می‌آمد. بر این اساس ازدواج سفید هم یکی از همین روابط خارج از عرف و غیرقانونی بود که امروز متاسفانه شاهد نمونه‌هایی از آن در میان جوانان مان هستیم.
او گفت: در ازدواج سفید هیچ شرط قانونی و ثبت اداری وجود ندارد و زن و مرد در هر لحظه که بخواهند با هم همخانه شده و هر لحظه که مایل نباشند از رابطه خارج می‌شوند که چنین شیوه‌ای از ارتباط با جنس مخالف نه تنها بر اساس معیارهای اخلاقی جامعه ما نیست بلکه مخالف با نص صریح قرآن و احادیث مذهبی ماست که همواره جوانان را به پاکدامنی، خویشتن داری و ازدواج حقیقی تشویق می‌کند.
این متخصص روانشناسی درباره علل ترویج ازدواج‌های سفید در جامعه گفت: عواملی همچون تهاجم فرهنگی، کمرنگ شدن باورهای مذهبی و اخلاقی، ضعیف شدن پیوندهای خانوادگی، سنت‌های غلط ازدواج، هزینه‌های کمرشکن اقتصادی، تنوع‌طلبی جوانان، قوانین و شرایط دشوار و زائد عقد و طلاق باعث شده برخی از جوانان به این سمت گرایش پیدا کنند.

ثمودی گفت: تبعات این ازدواج‌های سفید برای بانوان بسیار بسیار فاجعه‌آمیز است زیرا هیچگونه تضمین و مسئولیتی در آن تعریف نشده است و مرد می‌تواند بدلخواه رابطه را برهم بزند و هیچگونه ضرر و زیانی را تقبل نکند.

او عدم وجود امنیت روانی را از ویژگی‌های مهم ازدواج سفید برشمرد و گفت: در ازدواج سفید آنچه بسیار به چشم می‌آید احساس عدم امنیت روانی برای هر دو طرف و خصوصا برای دختران و زنان است و از آنجا که ساختار خلقت و شخصیت زنان بسیار هیجانی، لطیف و بر اساس ظرائف و پیچیدگی‌های خاص آنها طراحی شده اینگونه روابط تاثیر مخرب و فاجعه‌آمیزی بر ذهن و روان آنها بر جای می‌گذارد.

او گفت: از سوی دیگر در چنین ارتباطاتی برای فرزندان و بارداری‌های احتمالی هیچ پیش‌بینی‌ای انجام نگرفته و همین امر خود بر میزان فرزندان و کودکان نامشروع، بی‌شناسنامه و بی‌آینده و همچنین بر آمار سقط‌های غیرقانونی و مرگ و میر ناشی از آن می‌افزاید.


این متخصص روانشناسی در پایان گفت: در مجموع، ازدواج سفید میکروبی است که تنها موجب آلودگی ذهن مردان و نابودی شخصیت و حرمت زنان می‌شود.

 

 

 

بسم الله العلیم

 

لَا یَغُرَّ‌نَّکَ تَقَلُّبُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا فِی الْبِلَادِ

 

(دنیا) تو را نفریبد چون بینی که کافران در شهرها به راحتی می‌گردند.

 

من :  این روزها نوشتنم نمی آید ... یقین دارم از خدا دور شده ام ...

بزرگی می گفت :

بدتر از همه این است که خودت هم میدانی از خدا دور شده ای و باز هم غافلی ...

 

~~✿ ~~✿ ~~✿

 

آدم به خدا گفت: من به اندازه ی گلهای بهشت...نه...من به اندازه ی عرش...نه...نه من

به اندازه ی تنهاییت،ای هستی من دوستدارت هستم ...

آدم،کوله اش را برداشت خسته و سخت قدم برمیداشت...راهی ظلمت پرشور زمین..

زیر لبهای خدا باز شنید... نازنینم آدم... نه به اندازه ی تنهایی من... نه به اندازه ی عرش...

نه به اندازه ی گلهای بهشت...

که به اندازه ی یک دانه ی گندم، تو فقط یادم باش نازنینم آدم... نبری از یادم...


┘◄ سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو

دشمنی کرده‌ام ( ضحی 1-2)


┘◄ افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را،

که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)


┘◄ و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگراز آن روی گردانیدی. (انعام 4)


┘◄ و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام. (انبیا 87)


┘◄ و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس2 )

 

کاملا بیــــــــ ربط : دخترک فقط موقع نماز چادر می پوشید... انگار فقط خدا با او نامحرم است!

 

خدایا شرمنده ام....

 

 

 

 


 

●●● اللهم صل علی علی ابن موسی الرضــــــ❤ــــــــا المرتضی ●●●

 

 

من نبضم را روے ِ صداے نقاره ات تنظیم کرده ام

اگر میبینے گاهے کُند مےزند

دلیلش دورے است ...
اگر میبینے نفسم گاهے میگیرد

❤ چون تنها و تنها بہ هواے ِ نیمه شب صحن انقلاب نیاز دارم

تا راحت نفس بکشم ..

منم و دست ِ دعا بہ سمت ضریحت ღ منم و نگاه بہ گنبد طلایت

 


آه

~~✿  من نگاه را بیشتر از حرف با تو دوست دارم  ~~

دلم برایتان تنگ شده....

ممنون که دعوتم کردید .

 

 

این زیارت با تمام زیارتام فرق داره،یه جورایی خاصه .

واسه همه دوستان دعا میکنم.

~~ الماس دعا~~



┘◄
┘◄
دلتنگ حرم:دوست عزیزم به روی چشم


 

ساکمو بستم ،منتــــــــــــظرم ....

وقتش رسیده.سفر به جنوب.و باز هم آمدن شهدا از عراق.....

نمی دونم تو بین این شهدایی که دارن می یان تو خاک ایران هستی یا نه.

اما...

من همچنان منتـــــــــــــــظر خبری از سوی توام.



http://img.tebyan.net/big/1388/12/305512416723070224422722914137148198182208.jpg

شب ها دو ساعت مونده به اذان صبح بیدار میشدم.

هرچقدر میگشتم تا بچه های گردان رو پیدا کنم نمی تونستم ،

نه داخل مسجد بودن ، نه تو  اتاق های گردان .

یک روز صبح محمودسیفی مسئول دسته رو کنارکشیدم وپرسیدم:

مگه من تافته جدا بافته هستم؟

نصف شب ها کجا میرید؟

اول خودشو به اون  را زد!

اما سماجت منو که دید گفت :شب که شد بهت میگم.

یک ونیم دو شب بیدارم کرد.از مقر گردان رفتیم بیرون به سمت خاکریزهاوبیابان پشت گردان.

باتعجب گفتم :آقا محمود سرکاریه؟!

کجا می بری منو نصف شبی؟!

باصدایی گرم ومحجوب گفت:عجله نکن الان میرسیم پسرشیطون!!!

وقتی رسیدیم پشت خاکریزگفت:بچه ها اون پشت هستن نگاه کن!

گفتم:گرفتی مارو؟ شوخی می کنی؟!!!!!!!!!!!

وقتی اشک رو تو  چشماش دیدم یواشکی رفتم بالای خاکریزو سرک کشیدم.

خدای من چه خبر بود!

اینجا کجاست؟!تعداد زیادی قبر کنده شده دیدم که عده ای داخلش مشغول عبادت بودند.

یکی نمازمیخواند.

یکی ناله میزد یکی گریه می کرد.

بوی عطر رفت وآمد ملائک وائمه به مشام می رسید.درحالی که سعی میکردم محمود حال  روحیم  رو

نفهمه واشکامو را نبینه .

گفتم:(

خیلی خِب فهمیدم بریم :(



┘◄
باید از خودم دل بکنم

اعوذ و بالله من شر نفس.


┘◄
برایم دعا کنید،

 :(

سلام بر رزمندگان اسلام...

این جانب آقای شهرام لطیفی کیا کلاس دوم ب می خواستم بگویم خسته نباشید.

من این قوطی لوبیا را برای شما می فرستم تا بخورید،قوی بشویدو بتوانید خوب بجنگید.

دیروز آقای مدیر گفت:

"هر کس هر چه می خواهد بیاورد.چند روز دیگر می خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم.

اگر خواستید نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن"

همه خوشحال شدیم.

حسنی گفت:من سه تا قوطی کمپوت می آورم.

من هم می خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم.من خودم خیلی لوبیا دوست دارم.

اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهدتا برای رزمندگان چیزی بخرم ،زد پس کله ام و گفت:

" عجب خری هستی تو ! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم.مگر ما گفتیم بروند بجنگند.

دولت خودش باید غذایشان را بدهد."

یک چیز دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم.

صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم اما من پول را نگه داشتم و ناهار نخوردم.

سر کلاس شکمم قار و قور کرد.حسنی دلش سوخت و لقمه نان و پنیرش را با من نصف کرد.

عصر از سوپر مارکت اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامه می نویسم.

شانس آوردم کسی خانه نیست.

من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم حتما به جنگ بیایم.

نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم.شهاب داداشم ترسو است و به سربازی نرفته.

همه اش توی ویدئو (یک چیزی که توش فیلم میگذارند و تماشا می کنن) فیلم های بی تربیتی مگذارد و تماشا

میکند.مامان می گوید: " باید شهاب را بفرستیم آن ور آب .بچه ام را از سر راه نیاورده ام که بفرستم جنگ تا

جنازه اش را برایم بیاورند."

چند روز پیش پسر همسایه مان شهید شد.داشت توی دانشگاه درس می خواند.اما یک دفعه رفت جبهه .

بابا بهش گفت : "مگر خوشی زیر دلت زده؟بشین خانه درست رو بخون"اما او گوش نکرد.

گفت:"اگر هیچ کس جبهه نرود پس کی از ناموسمان دفاع کند؟"

از بابا پرسیدم ناموس چیه؟جوابم را نداد.من نفهمیدم ناموس چی هست اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد.

حسین هیچ وقت حرف الکی نمی زند.دلم برای باباش می سوزد.خیلی پیر شده است.

بابا میگوید:" حالا دیگر نانش توی روغن است.به این ها خیلی می رسند."

حالا علی به جبهه آمده.علی برادر حسین است.

دیروز او را دیدم.تازه از آنجا برگشته بود.بهش گفتم این بار که خواست برود جنگ ، من را هم ببرد.

خندید و کله ام را ماچ کرد.وقتی به بابا گفتم می خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم گوشم را پیچاند و

گفت: "تو.....می خوری.برو دماغت رو بکش بالا."

خیلی دردم آمد.نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید.نرگس دختر همسایه مان است.

مدرسه نمی رود موهایش را همیشه می بافد.خیلی بامزه می شود.

یک بار شهاب مویش را کشید .نرگس گریه کرد.من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم.

بعدش یک عالمه از دستش کتک خوردم ولی گریه نکردم.من بالاخره می آیم به جنگ.حالا می بینید.

می خواهم شهید بشوم مثل حسین.دشمن بعضی وقتها به این جا می آید و و از بالا بمب می اندازد.

بعد رادیو صدایش در می آید.وقتی این صدا می آید ما میدویم سمت زیر زمین .

من نمی ترسم اما مامانم خیلی می ترسد.شهاب هم مثل جوجه می لرزد.بابا بمب ها را می شمارد.

دیشب چند تا بمب انداختند بشکن زد و گفت: " فردا قیمت خانه نصف می شود.حالا وقت خریدن است! "

مامان می خواهد برود اما بابا می گوید:" بمانیم .اگر کمی صبر کنیم جنگ تمام میشود و زمین ارزان تر.

نانمان توی روغن است."

نمی دانم چرا بابا انقدر نان روغنی دوست دارد.

....

ای وای...

باز آژیر قرمز کشیدند.باید بروم توی زیر زمین.بعد بر می گردم نامه ام را تما...


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘


┘◄ نامه ،پاره و خونین از دست علی افتاد.علی زانو زد. حسین بالا سر علی است .

حسین فقط لبخند می زند..




شرمندتونم اگه طولانیه این پست.

این نامه خوندن داره و بعد کمی فکر...

التماس دعا

تو مسئولی در قبال من...

تو منو اهلی کردی درست مثل اون روباهه که شازده کچولو اهلیش کرد...

تو در قبال من مسئولی پس تنهام نزار.

تو که عادت داری به تنها گذاشتن...گاهی تنهایم مگذار.


 




بدون مقدمه

بدون حاشیه

بدون هیچ سخن بیهوده ای ...


❤ من راهی کربلا می شم ..

می روم تا شاید کربلایی بمانم

برای روزهای باقی مانده از عمرم.

عازم دیار عاشقی ام.

دعایم کنید .

دعایتان می کنم.


 
حسین "ع "  فریاد می زند:

               "هل من ناصر ینصرنی؟"

و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:

لبیک یا حسین! لبیک...


حسین"ع" نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...

و من باز می گویم: لبیک یا حسین!

حسین "ع" شمشیر می خورد من سر پدرم داد می زنم و می گویم:

لبیک یا حسین!

حسین  "ع" سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:

 لبیک یا حسین! لبیک....

حسین "ع" از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس خنده های 

مستانه ام فریاد میزنم: لبیک...

حسین "ع" رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟

من به دوستم دروغ میگویم و باز فریاد می زنم: لبیک...

عکس های ماه محرم 1392


حسین"ع" سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است، حسین"ع" به من نگاه میکند

 می گوید: تنهایم یاریم کن...

من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک...

خورشید غروب کرده است...

من لبخندی می زنم و می گویم:

اللهم عجل لولیک الفرج...

حسین "ع"به مهدی "عج" نگاه می کند و می گوید:

"مهدی من کسی را نداشتم که بگوید سرباز توئم، اگر کسی نبود یاریم کند، ادعا کننده ای هم نبود...

تو از من مظلوم تری..."

به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:

"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."

مهدی به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند...

مهدی تنهاست...

حسین تنهاست...


          کربلایی دیگر در راه است...


❤❤  از همه دل بریده ام ،دلم اسیر یک نگاست

                             تمام آرزوی من زیارت امام رضاست...

اگه ندیدم کربلا رو خدا از من نگیره امام رضا رو....

دعا گوی همتون هستم.

التماس دعا


                                                                                                                            




 
همیشہ خوانده امـ :

دلم بہ مستحبے خوش استــ

 ڪہ جوابش واجب استـ ...

اما منـ مے گویم:

همیشہخوبانـ پیشـ قدم بوده اند در سلامـ ڪردنـ

میدانمـ ڪہ شما زود تر از منـ سلام ڪرده اید....

پسـ لیاقتـ جواب دادنـ را بہ منـ بدهید.

      
         ۞   سلام    ۞


اسمانـ ابریستـ ....

گاهے دلشـ مے گیرد

  بغضـ میڪند ....

بعد بارانـ .

همہ چیز آرام استـ ،ایام مے گذرد. بر چسبـ خوبـ و بد نمے زنم

با شما ، بے شما مے گذرد....

دستـ دلم را گرفتہ ام این روز ها و تنهایے در اینــ شهر قدم مے زنیم...

بے تابے هاے بچہ گانہ اش راڪنار نمے گذارد..

             دلم را مے گویم.

هر ڪارے میڪنم بزرگـ نمے شود...

 و مدام بهانہ اتـ را مے گیرد.

حاشیہ :

زیر لبـ آرام زمزمہ مے ڪنم:

اللهم ارزقنا ...

گریہ امانم نمی دهد...

دوباره تلاشـ میڪنم:

اللهم الرزقنا ز....

بغضـ لعنتے

نہ مے شڪند و نہ پایین مے رود.

اللهم ارزقنا زیارت الحسین.


◥امضا:التماس دعا ◣


 

بهمــ زنگــ زد:


گفتــ دارمــ میرمــ کربلا ........


25  روز دیگهـ کربلامــ


گفتمــ مگہ چند ماهـ پیشــ کربلا نبودے ؟


❤ گفتـــ امامــ حسینہ   دیگہ   ❤


 دلشــ تنگــ شد واسمــ دوباره مے خواد ببینتمــ .

              منــ: فقط بغضــ :(



✦✦ براتـــ کربــ بـلا هےنصیبـــ بعضہ هـ ا 

          دلمـــ شکستہ خدایا مـرا اجابتـــ کنــ

                بہ حقــ حرمتــ  ≈ امنـ یجیبـــ ≈ بعضیـــ ها

▼△


بـغـضــ نـوشـتــ :

❣ امـامــ حســــــــــ❤ــــــــین  جـونــ ❣
 
 ≈ یـادتـونـ کـ ه نـرفـتـ ه منــ تا حالا  نـدیـدمـــــــ بینـ الحرمینو؟!







& ثانیه های با تو مرا گیج میکند

مثل صدای شر شر باران -

کویر را....


  ❤ همکلاسےرفتے کربلا بگو خیلے ها منتظرنـــ ❤

 


 
به خدا گفت:

 عزیز ترین بندهگانت چه کسانی هستند؟

فرمود:آنان که می توانند تلافی کنند

.

.

.

.

اما به خاطر من می بخشند.


به کسانی که پشت سرتان حرف می زنند بی اعتنا باشید، آنها به همانجا تعلق دارند...

دقیقا "پشت سرتان"


می گن:خدا دو گروه از بنده هاشو خیلی دوس داره،گروهی که می بخشن و گذشت دارن....

    و دو گروه رو دشمن خودش می دونه،گروهی که بدخو و حسودن....

 این همه این روایت ها رو می خونیم اما بازم پشت سر دیگران حرف می زنیم....

                       خدایا چرا ما بنده هات انقدر راهت دل می شکونیم!!!!

بهم میگی اخلاقمو تغییر بدم،از دستم عصبانی میشی ،دوست داری منو بکشی.

اما این اخلاقمه که زود می بخشم ... زود فراموش می کنم...بزار بگن

دل شکستن یکی از کارای واجب ادمای دور بر من شده....


قاتل بروسلی سلام  :) اره همه این روزا نامردن...راهت دل می شکونن...

و شما راهت باش راهتو هر جور که راحتی بنویس :)


 
همیشه وقتی از حجاب وحیا حرف میزنیم از خانم ها میگیم ...از چادری ها میگیم....

اما امروزمیخوام بگم.....

سلامتی هر پسری که ریش داره وبهش میگن پاچه بزی خم به ابرو نمیاره...

سلامتی اونیکه پاتوقش مزار شهداس نه باشگاه کامبیز بدنساز.

سلامتی کسی که جای پرورش اندام وتزریق بازو پرورش ایمان میکنه وخودسازی...

سلامتی پسری که سرش و خم می کنهتا سنگ فرشای خیابونا رو ببینه ،نه ناموس مردمو..

سلامتی هر چی پسره که بلوز آستین بلند میپوشه و شلوار کتان نه لباسای تنگ و شلوار جاستین...

سلامتی اونی که نه مدونا میشناسه نه  والیزابت تیلور ...دختر رویاهاشم سلنا گومز نیست...


سلامتی اون مردی که وقتی تو تاکسی میبینه دوتا خانم نشسته نمی ره وسطشون بشینه...  

               سلامتی اون پسری که بلده مکبر باشه و نماز اول وقتش حجته...

سلامتی هرکی که پیشش،روبروش ،کنار دستش تو کلاس با امنیت میشینی وانگارنه انگار کنارش دختر نشسته...


سلامتی اون پسری که بعد امتحان نمیره پیش همکلاسی های مونث وبگو بخند رابندازه به بهانه ی امتحان...                         سلامتی اون پسری که حاضره دخترا بهش بگن مریض واون وانده...

سلامتی آقا پسری که وقتی تو ماشینش صدای ضبطش وبلند میکنه
..نوای کربلا کربلا میاد..
سلامتی اون آقایی که ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو خم میکنه وآستیناش بالا واب

میچکه....جوراباشم از جیباش آویزونه...مهم نیست دخترای جفنگ دانشگاه مسخرش کنن مهم زود

رسیدن به حسینیه اس...

سلامتی اون ی که تو تابستون میره" اردوی جهادی نه صفا سیتی با دوست

دختراش....توشمال


سلامتی اون پسری که عکس فرماندهین دفاع مقدس میزنه رو پیرهنش....از همه باحال تر عکس


حضرت آقا رو....


سلامتی هرچی پسر مذهبی...

سلامتی هرچی بچه حزب اللهی....

سلامتی همشون صلوات....

این پستو گذاشتم چون نسل این جور آدما داره منقرض می شه....

شاید بخونن به خودشون بیان ...

شاید یاد ایامی کنن که این جور بچه مذهبی یا زیاد بودن.

شاید....


"


 


بنام تو که خدای منی...

این روزها حال و هوای دلم

خط خطی است 

و هر ازچندگاهی 

بارانی می آید و قطع می شود

باران رحمت 

این روزها نمیدانم حال شما چطور است ؟؟!!

نمیدانم 

آنقدر غرق شدیم 

که 

....

این روزها 

هرکس به من می رسد 

نمیدانم 

تا یک کلمه 

حرف های دلم را میگوم

می گوید ماه رمضان است 

توبه کن 

خدا می بخشد 

 استغفار کن 

اما 

هیچکس نگاهی به دل شکسته و مضطربم

نیانداخت 

حرف هایم را متوجه نشدندو 

ترجمه کردند...

باشد توبه و استغفار که خوب تاعمر دارم استغفار میکنم

میدانم که خیلی ...

اما 

میتوان حر شد 

میتوان گذشت و رسید 

میتوان 

...

حال و هوای این روزهایم 

عجب دیدنی است 

دیدنی تر از قبلش 

و من 

مانده ام 

تک و تنها 

با خدا 

میبینی 

گویی خدا هم نمیخواهد با کسی باشم 

می خواهد برای خودش باشم 

تنها برای خودش 

به هروسیله ممکن 

میخواهد 

به من بفهماند که جز به خودش به کسی دل نبندم

جز به خودش دنبال کسی نباشم 

و حال برای فهماندن این مطلب 

تو را 

جلو می اندازد 

و مرا وارد بازی جدیدی می کند

بازی جدیدی که فقط خودش می داند پایانش چیست !؟

باشد خدا اگر قرار است خالص شوم 

اگر قرار است بنده شوم 

اگر قرار است تنها با تو عاشقی کنم 

تنها 

و تنها 

با تو باشم 

حرفی نیست 

بسم الله 

قرار عاشقی باهم بگذاریم خدا؟؟

من تلاش میکنم که عاشقی را از بنده های مخلصت 

چون او یادبگیرم 

و تو هم دستم را محکم تر از قبل بگیر که رهایت نکنم 

و تا خط مقدم عاشق بشوم و عاشق بمانم .

شهادت 

واژه ای است که این عاشقی را پرمعناتر می کند ...

شهادت در راه خودت 

شهادت برای رسیدن به خودت

شهادت من فرق می کند

تیر و تفنگ ندارد...

حرفی از مرگ نیست.

به دنبال او  می روم 

تا 

عاشق شوم 

پس قرار عاشقی مان را گذاشتیم خدا.


 برای دلم: ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی

                  رفتی بسوز این همه آتش سزای توست


گاهی وقت ها نوشتنتــــــــــــ نمی آید

قدم زدن را هم دوست نداری

چای هم برایت بیمزه شده

دلت گریه می خواهد
  

از حرف زدن با دیگران حالت بـــــــــــــد می شود

حتی اعصابت هم خورد نیستــــــــــــــــــ

خسته نیستیــــــــــــــــــــــــــ

دل زده نیستی

اما تا دلت بخواهد غمـــــــــــــــــــــــ داری

شاید الکـــــــــی.....

و شاید فقط خدا را می خواهی .

او باشد و تو

شاید بعضی وقت ها حالتان مثل همیشه منــــــــــــــــــــــــــ است.

این شب ها....این روزها................می گذرد

  فقط تو در کنارم هستی .... و من تنها با تو به بی انتها میرسم....

حواسم را هر جا که پرت می کنم

باز هم کنار تو می افتد!

باز هم ، امــــــــــــــــــــا.....

کمک کن که حواسم را کنار  زمینیان  نیندازم .....

و اگر تو را نداشتم 

چقدر انتخاب دشوار بود.


نقطه چینـــــــــــــــــــــ :چشمانم باران می خواهد.....

                 خدایا...

فرو بردن این همه بغض روزه را باطل نمی کند؟




رهبرم غصه نخور .......

ما تا آخرایستاده ایم....................

تنهایت نمی گذاریم.....


حرف امام:

بصیرت یعنی اینکه بدانیم:

فریب دشمن را نخوریم و تسلیم تحمیل دشمن نشویم.

دشمن مى‌خواهد بین ما اختلاف بیندازد.


......................................................................

إلهی:

إن أدخلتنی النّار...

 أعلمتُ أهلها.....

 أنّی أحبُّک...

خدایا...

اگر مرا وارد جهنم کنی...

 به اهل دوزخ می گویم...

 که دوستت دارم!

 

"فرازی از مناجات شعبانیه"

یه 2هفته ای نیسم...

واسم دعا کنید یه عالمه...

(24 تیر تولد امام خامنه ای ،انشاالله که 1000000 ساله شن)

واسه سلامتیشون 2 تا "صلوات" بفرستین همین الان.


""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 
- مگه رئیس جمهور کشور یک پا هم میشه؟


۲- آدمی که همش تو جمع مردم باشه اما
دوربین و خبرنگارا رو دنبال خودش نیاره رئیس جمهور میشه؟


۳- آدمی که شبکه های خارجی ازش بد بگن و ازش بترسن رئیس جمهور میشه؟


۴- آدمی که ماشین شخصیش پرایده مگه رئیس جمهور میشه؟


۵- آدمی که جوونیش رو تو جبهه ها بوده و مثل بعضی ها تو آمریکا خوشگذرونی نکرده مگه رئیس جمهور میشه؟


 587760_ZsBAcnAi

دل نوشت: پایی که جا مانده......  یکی رو می شناسم  موقعی که جانباز شد می گفت 

پامو جا گذاشتم ،یادگاری موند واسه عراقی یا....اما الان چی میگه؟؟؟ مگه نه من اون موقع

 عقل نداشتم  یه

 چیزی گفتم....شما جدی نگیرید...من پام مونده پیش خدا......خودمم برگشتم تا امتحان

 بزرگتری پس بدم ... 

کاملا بی ربط : ای صوفی ، برو لقمه خود گاز بزن  ، کم پشت سر خلق خدا ساز بزن ...   


 

      

بهترین فرد :

 آن کسى است که درد کشور را بفهمد،

 از فساد دور باشد

 و دنبال اشرافیگرى خودش نباشد.

 

 

                                           

من یک دختر مذهبی هستم …من حق دارم ایام فاطمیه پیرهن مشکی تنم کنم (حتی تابستون) و کسی حق نداره به من بگه تو همش در غم و ماتم به سر می بری!


من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم محرم که می شه زنگ موبایلمو مداحی بزارم و کسی حق نداره به من بگه تو انسان افسرده ای هستی!


من یک دختر مذهبی هستم …من حق دارم عکس شهید رو بک گران دگوشیم بزارم و کسی حق نداره با دیدن عکس شهید به من پوزخند بزنه!


من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم به جای سینما رفتن شبهای جمعه گلزار شهدا برم و کسی حق نداره به تمسخر بگه که شماها روفقط باید در قبرستان!!! پیدا کرد!


من یک دختر مذهبی هستم....
من حق دارم که دوست نداشته باشم اسم بازیگرهای هالیوودی و فوتبالیست ها ی خارجی رو بدونم و کسی حق نداره من روانسان عقب افتاده ای بدونه!


من یک دختر مذهبی هستم ...
من حق دارم هر کجا عکس رهبرم را دیدم به او ابراز ارادت کنم و اشکهایم جاری بشه به خاطر مظلومیت های آقا و کسی حق نداره چپ چپ به من نگاه کنه!


من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم توی تاکسی بجای گوش دادن به شعرای داریوش و ….، مداحی حاج منصور گوش بدم و حق دارم وقتی راه میرم بجای اینکه زل بزنم تو صورت پسرای مردم سرم پایین باشه و کسی حق نداره به من بگه” چقدر املی “!


من یک دختر مذهبی هستم …من معنای لذت بردن از زندگی رو می دونم...


من یک دختر مذهبی هستم …
من معنای شادی و خنده رو می دونم…


من یک دختر مذهبی هستم …
من انسان غمگین و افسره ای نیستم…

من یک دختر مذهبی هستم …
من از زندگی به شیوه خودم لذت می برم…

من یک دختر مذهبی هستم و باور کنید که من هم حق زندگی دارم!

                                             دلنوشت: خدایا....

 تو فقط می تونی کمک کنی که من به دوستام بفهمونم که من چادرمو دوس دارم…

مثل همیشه با خودم روزی هزار بار می گم که من خدا رو دارم....

پس بی خیال بقیه........

ممنون از همه ی دوستان بخاطر نظرات *

 

ذکر روز ۱۰۰ بار :

مظلوم تر از :بهشتی
خدوم تر از رجایی
حماسی حماسی
ولایی ولایی
لبیک یا مشایی !!!

شهید رجایی و بهشتی کی از دستور رهبرشون سرپیچی کردن که از اونا مایه میذاری؟

شهید بهشتی و شهیدرجایی کی مثل تو ریا کردن که از اونا مایه میذاری؟

 شهید بهشتی و رجایی کی چفیه فلسطینی انداختن و

 یکلاماز اسرائیل حرفی نزدن که تو از اونا مایهمیذاری؟

 شهید بهشتی و شهید رجایی کی دل رهبرشون رو خون کردنکه تو ازونا مایه میذاری؟

 حتما میخوای بعد احمدی نژاد حاله نورش رو هم به ارث ببری که عکست رو با حاله ای ازنور انداختی؟

تا دیروز که همه میگفتن لبیک یا رهبر حالا شد یا مشایی؟

فردی که با مکتب ایرانی، بیداری انسانی و هدیه تهرانی به تاجیکستان می‌رود برای حضور در

محضر امام زمان (عج) نبوده بلکه برای احیای فرهنگ پادشاهی است

      مرا به کعبه چه حاجت! طواف می کنم "مادری" را که برای لمس دستانش هم وضو باید گرفت...

                                                     دلم واسه مادرم  نوشت:

سلام مامانم همیشه با من باش منم قول میدم که:

 به خدا قول می دم دیگه با شیشه آب نمی خورم....

دیگه سر زانو های شلوارمو پاره نمی کنم......

دیگه آدمسمو باد نمی کنم .......

قول می دم اتاقم همیشه مرتب باشه....

دیگه چاییم را فورت نمی کشم.....

به خدا قول می دم رفتیم مهمونی تند تند نگم میوه پوست بگیر واسم....

قول می دم رفتیم بازار نق نزنم بگم اینو می خوام اونو می خوام....

 مامانم بخدا قول می دم بچه ی خوبی باشم همون که تو می خوای....

تو رو خدا

 تو رو خدا فقط یه بار

یه بار دیگه بند کفشامو ببند ، ببین بازم گفشامو مثل اون موقع ها تا به تا پوشیدم...

پی نوشت:

می دونین غریب ترین مادرای دنیا روز مادر دلشون گرفته،واسه این که منتظرن.....

          چشم انتظارن.....

                            

بهترین هدیه ،روز مادر، واسه یه مادر شهید چی می تونه باشه؟

اونم مادر یه شهید که هنوز شهیدش نیومده؟؟؟؟؟

دلم برای اومدنت تنگ شده.......

 انتظار ....همیشه سخته....

                                                                 

                  

می  گن طرف خادم شهدا ست....

 من می گم خوش به حالش...طرف چه سعادتی داره....

تو دلم می گم خادم الشهداست بعد کم کم  خادم سید الشهدا می شه...

آخه واسه هر چیزی مقدمه لازمه.این طوری راه رسیدن به حسین علیه السلام  راحت تره....

مثل جون علیه السلام ..............

                        آره همون غلام سیاه امام حسین رو می گم.........

که روزگاری خادم ابوذر بود بعد شد خادم و غلام حسین.....

خادم الشهدا....... خادم مردان آسمانی.....

باید ازشون خواست که اجازه بدن غلامشون باشیم......اگه همنشین با شهدا بشیم معجزه می کنه.

شهدا از باغچه که کم تر نیستن!!!!!!!!!

آب گل آلود وارد باغجه می شه،اما  سر انجام این آب گل آلود می شه گـــــــــــــــل.

              باغچه گل را گل می کنه.یعنی شهدا این هنر رو ندارن؟

خادم شهید باید بشه مثل خود شهید،همه باید اونو به نام اون شهید بشناسن.خادم مثل یه آینه ست.

 باید بشی رفیق شهید.....

یه شب می ری مهمونی با طرف زیاد صمیمی نیستی ....

بهت می گن بفرمایید،بنشینید تا چای بیاورم                    

اما یه شب می ری مهمونی خونه رفیقت ، به به چه خوشامدی .....می گه بدو برو دو تا چای 

بریز با هم بخوریم.خودت از خودت پذیرایی کن در ضمن به منم کمک کن.

این جوری می شی خادم.خادم شهید تو جای جای خونه ی شهید سرک می کشه اون موقع دیگه بهش نمی

گن مهمون..

خدایا اول کمک کن تا مقدمه رو خوب پیش برم  بعد کم کم برسم به اصل مطلب....

                                                          "   انشاالله همه بشیم خادم سید الشهدا  "

                                                                                            صلوات

 

 

                                             

خـــــــــدا گفت : او را به جهنم ببریـــــــــــد

برگشت و نگاهی به خـــــــدا کــرد

خــــــدا گفت : صبــــــــر کنید ؛ او را به بهشت ببریـــــــــــد !

فرشتگان ســـــــــؤال کردند : چــــــــــــرا ?

جــــواب آمـــــــــــد

چــــــــون او هنوز به من امید وار است.
 

 

خدایا دلم گرفت نوشتم:

خسته شدم از این روزای خسته کننده.دلم تنگ شده واسه محرم،حتی واسه دیدن دریا..

هیچ ربطی به هم نداره؟ اما من دلم تنگ شده.

 چرا آدمای اطرافم دل گیرن از من؟چرا دیگه لبخند کسی از ته دلش نیست؟

نمی دونم چرا لبخندای مهدی هم یه جوری شده.... حتی سید مرتضی آوینی  هم امروز داشت یه جوری نگام 

می کرد.یه روزی اون رفت ولی امروز کمتر کسی یادش آورد.

خدایــــــــــــــــــا؟

خدایا چرا شمارتو تو گوشیه کسی نمی بینم؟بهت زنگ نمی زنن؟مگه زنگایی رو که بهشون

 می زنی جواب نمی دن......؟

خدا یا اگه یه وقتی بهم زنگ زدی تو دسترس نبودم یا مشغول بودم یا نه اگه خاموش بودم خواهشا پشت هم

 بگیر شمارمو.پشت هم بگیر تا ور دارم.

خدا جون ندی غیر خودت گوشی رو به کسی ...من می خوام فقط صدای تو رو بشنوم....

اگه پیغامم گذاشتی اشکالی نداره

                                             

                                 "منم کسی که بعضی وقتا به جاده خاکی می زنه ، اما بازم می گه خدایا  تــــــــــو دستمو بگیر "

                                                                   

 
 

                                   سلام بر مادرم زهرا....

 

 

رایتل نسل خراب ارتباطات


هشدار      ...     هشدار

.:: تهاجم فرهنگی خیلی بزرگ در راه است ::.

تو مسلمونی؟

تو شیعه ای؟

تو ایرانی هستی؟

اگه اینارو هستی و اسم خودت رو گذاشتی منتظر و با خوندن این متن حرکتی انجام ندادی و تکون نخوردی و بی تفاوت گذشتی به قران قسم همه ی اینا ادعاست... .

هیچ کدوم نیستی ... میدونی از کی بدبختی ها زیاد شد؟

میدونی از کی عشق یا در حقیقت هوس به جنس مخالف رشدش بیشتر از عشق به خدا شد؟

میدونی از کی؟

از وقتی که این ایرانسل خرابشده اومد تو ایران ... هر کس و ناکس از مذهبی بگیر تا شیطون پرست هر آشغال و آدمی 6 تا خط گرفت ... از دختر و پسر 7 ساله بگیر تا پیر زن و پیرمرد 90 ساله ... میدونی کی فاجعه به اوج خودش رسید؟

وقتی که رابطه های تلفنی (ایرانسلی) زیاد شد ... میدونی چند تا دختر نوجوون که وجودشون سرشار از احساس بود به اسم عشق بدبخت هوسرانی چندتا پسر شدن؟

یه شماره اشتباه گرفتن همانا و بدبخت شدن تا اخر عمر همانا ... قبل از اینکه ایرانسل بیاد چقدر سیم کارت گرون بود هر خانواده ای نمیتونست برای بچه اش بخره ... حالا داشتن موبایل به 8 سال رسیده ... کمتر کسی نداره ... همین ایرانسل خرابشده چقدر موقعیت فراهم کرد برای تنها بودن دختروپسر مملکت ما!

چقدر موقعیت گناه!

تا الان که رابطه صوتی بود خودتون میدونین و شنیدین که به کجاها میرسه ... حتی تو خانواده های مذهبی ... چه موقعیت هایی رو برای انحراف فراهم کرد ... فایده داشت ولی ضررهاش کم نبود!

مسلمون! شیعه! بسیجی! ولایتی! ایرانی! بچه مذهبی! بچه مثبت!بچه هیئتی! منتظر!

تو که خودتو منتظر میدونی ... میدونی این سیم کارت چه غم و غصه هایی رو دل امامت گذاشت؟

میدونی؟

امامی که شبانه روز داره از گناهان شیعیانش غصه میخوره و گریه میکنه!

میدونی؟

ولی تو چیکار کردی واسش؟

                                        

مسلمون شیعه!

بهتر از من میدونی این رابطه های تلفنی که حتی صوتی هستن به کجا ها کشیده شدن ... نمیشه گفت ادم باید خودش خوب باشه!

چرا یه ادم عاقل موقعیت گناه اونم در حد وحشتناک رو برای خودش فراهم کنه بعد بگه ادم باید خودش خوب باشه؟

باید جلوگیری کرد از خیلی چیزایی که باعث اتفاق افتادن یه فاجعه میشن ... تا وقتی که صوتی بود کارشون به کجاها میکشید!

حالا که تصویری شده تصور کن!

وقتی دو نفر چهره همو ببینن وابستگی خیلی شدید تر میشه ... خیلی وحشتناک پیش میره....تو اگه منتظر مسلمونی باید کاری بکنی!

یه حرکتی بکنی که ازش جلوگیری بشه!

منتظر یوسف زهرا!

میدونی این رایتل تصویری باعث چه چیز هایی میشه؟

پس اینم بدون که باعث چندین برابر شدنه غصه های امامه عصرت میشه!شک نکن!

اگه مسلمونی و به خدا و پیغمبر اعتقاد داری شک نکن!

اگه قیامت خدا بهت بده کسی که خودتو منتظر میدونستی!

وقتی با فراگیر شدن این رایتل میدونستی غصه امامه عصرت بیشتر میشه چرا حرکتی نکردی؟

تو چی میخوای بگی مسلمون؟

اگه مسلمونی!

اگه شیعه ای!

اگه ایرانی هستی!

تا فراگیر نشده باید جلوشو بگیری!اولین کار هم گفتن این مطلب به بقیه و تذکر دادنشه ...

ایمان جوون مملکتت تو خطر وحشتناکیه ... اگه مسلمونی راحت نشین!

رایتل فوائد خیلی کم و محدودی داره ولی ضرر هاش خیلی زیاد و وحشتناکه! حالا عقل حکم میکنه که بخری یا نخری؟


تذکر: اگه این مطلب روت تاثیر گذاشت، اگر مسلمون واقعی هستی، اگر خداتو دوست داری، اگر واقعا منتظر واقعی هستی، اگر آدمی، اگر ایرانی هستی، اگر شیعه هستی، اگر با خدایی، تو را جدت قسم این مطلب را تو وبلاگت منتشر کن!


اللـ هم عجـل لـولـیک الفـرج


مرگ بر این پیشرفت مخرب، مرگ بر آمریکا که همه چی زیر سر اونه،

مرگ بر کسایی که بخاطر پول، کور و کر میشن!

 

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...


حس عجیبی داشت،  انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!


اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...


با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»


فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...


بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،   دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...


منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:


«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»

 

 دل نوشت : سلام ما رو هم به مادرمون زهرا برسونید....

 

                                                

یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما گونه ها  و دست هایش سرخ و کبود شده بود.

 پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد با پالتوی نو به مدرسه رفت.

اما غروب همان روز که از مدرسه برگشت با ناراحتی پالتویش را به گوشه ی اتاق انداخت.

او در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت: چطور راضی شوم پالتو بپوشم وقتی دوست بغل

دستی ام از سرما به خود می لرزد؟!

درد نوشت:پاییز که می شود می ترسم ژاکت یکی از هم کلاسی هایم را پوشیده باشم

 


 

این خاک ها همانی بود که شاید همیشه از تو می شنیدم....از تو می گفتند...نشان می دادند و من تنها می شنیدم اما نمی فهمیدم...

اولین روزی که پاهای گناهکاره من بر روی این خاک ها به راه افتاد  نمیدانستم در اولین قدم می ماند! می ماند و حر فی برای گفتن ندارد....

از شهدای تشنه لب فکه...

از سه راهی شهادت.....

از حال و هوای شلمچه..

از سکوت دهلاویه....از غربت هویزه و از اروندی که برایم معنا نشد...........

از اروندی که به مرحله ی دیدار نرسید و اندوهی فرا تر از حد انتظاردر دلم گذاشت.

کاش نگاهت را در پس یک پوستر عکس نمی دیدم .

کاش می دیدم که امده ایی به استقبالم.

نه....شاید امدی..... اما من تو را ندیدم.

استقبال از ۱۳۳ شهید،باورم نمی شود که این من بودم در میان ان همه مردان آسمانی وچقدر دوست دارم که مانند انها افقی بروم و عمودی بر گردم.

اینها همه از ان من بود!

از آن منی که تو دعوتش کردی... و من مانده ام...

مانده ام چه شد...

چه طور شد که نگاهم به آسمانی قفل شد که در آن هیچ آلودگی نیست و زمینش را ساختمان های بزرگ کوچک پر نکرده است .

 می مانم و مانده ام  با  تو چه بگویم!

اینجایی که منم و تو !

تویی و من!

مایم و خدا!

خدا فقط

 


 

سلام بابای جعبه ای

 

  • حرفی نمیزنی چرا «بابای جعبه ای»؟
  •  
  • خسته شدم بیرون بیا «بابای جعبه ای»
  •  
  • لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن
  •  
  • این جا نمی رسد صدا «بابای جعبه ای»
  •  
  • با ان قَدَت تو جا شدی آنجا ببین مرا
  •  
  • جا میشوم ببر مرا «بابای جعبه ای»
  •  
  • قد عروسکم شده ای باور کن ای عزیز
  •  
  • من‌‌ مادرت قبول؟ ها؟ «بابای جعبه ای»
  •  
  • بابا عروسکی چرا لالا نمی کنی؟
  •  
  • شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای» 
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  • رویای خیس

      
    پسر به دختر گفت: دوسم داری اشک از چشمای دختر جاری شد.


    میخواست بره که پسر دستشو گرفت،اشکاشو پاک کرد و گفت:

    اگه دوسم نداریاشکال نداره مهم اینه که من دوست دارم و طاقت دیدن اشکاتو ندارم

    دختر سرشو پایین انداخت و گفت: میدونی چیه؟

    من دوست ندارم!من...من بدجوری عاشقت شدم

    پسر دستای دختر رو رها کرد و با قیافه ای غمگین از دختر جدا شد

    دختر فریاد زد: مگه دوسم نداری؟چرا داری میری؟؟

    پسر جواب داد:چون دوست دارم میخوام تنهات بذارم.

    دختر گفت:فکر کنم شنیده باشی که میگن عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمیمونه!!!

    تو که دوست نداری من بمیرم هان؟؟؟

    پسر گفت آنقدر دوستت دارم که نمیخوام به خاطرمن مرتکب گناه بشی!

    پسر به دختر گفت: دوسم داری اشک از چشمای دختر جاری شد.

    چون میگن عشق یه جور گناهه.


    دختر گفت اما ععشق پاکه!

    پسرفریاد زد:عشق پاک دیگه هیچ جای دنیا پیدا نمیشه و دختر را برای همیشه تنها گذاشت. 

     

    ♥ 

     

     

     

    عروس دازر کشیده روی ریل راه آهم

    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن

    برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در

    راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم

    جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با

    هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش

    با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه

    مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره

    جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی

    کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی

    زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش

    منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش

    رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم

    باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم

    خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا

    مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش

    بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس

    عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت

    ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام

    دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

    نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

    لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،

    همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب

    هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که

    بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری

    اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

    که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به

    اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی

    نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو

    چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام

    پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه

    تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو

    نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

    دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی

    خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز

    خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.

    دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو

    بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.

    سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و

    داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

    دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک

    یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی

    که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود

    نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده

    بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا

    دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی

    مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

    فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند 

     

     

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

    داستان کوتاهی تعریف کرد:

    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. 

     

     

     

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.



    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

    چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:



    سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


    دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم... 

     

     

     

    چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
    زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
    پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
    من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
    پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
    بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
    اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
    چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
    فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
    فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
    اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

     

     

                                                    


    لطفا نظر دهید

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد  

     

     

     

    این داستان واقعی است...


    سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
    دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...


    ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
    معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
    لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


    من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.


    گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم


    من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری


    اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت


    پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.


    رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره


    بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست


    عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی


    بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:


     


    لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم


    خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
    دوستدار تو(ب.ش)


     


    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
    لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
    آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسی باش که پایان تو باشد 

               

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

    به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

    ای کاش این کار رو کرده بودم ................."



    لطفا نظر دهید!


     
      

     

    اگر برف می دانست کره خاکی چقدر کثیف است !
    هرگز هنگام فرود آمدن لباس سفید نمی پوشید... 

     

     

    خانوم شــماره بدم؟


    خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

    خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

    این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

    بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود….... این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

    تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به

    محـــل زندگی‌اش بازگردد.

    روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت

    شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

    دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

    دردش گفتنی نبود…!

    رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح


    نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

    چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

    خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

    دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به


    خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

    امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

    انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

    احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب


    شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند!  اما این‌طور نبود!

    یک لحظه به خود آمد…......

    دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته 
     
     

    خیانت

    دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن، سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.
    خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
    براش نوشته بودم… “خیـلی پستی” 

     

     

     

    سرباز

    پدر و مادر در جوابش گفتند: حتما ، خیلی دوست داریم ببینیمش
    پسر ادامه داد:چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه
    پدر :متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه
    پسر گفت:نه، می خوام که با ما زندگی کنه
    پدر گفت: پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه

    در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت

    پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت

    پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود

    به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده

    پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند

    پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت…!!ا 

     

    مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

    سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

    - بله حتماً.چه سئوالی؟

    - بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟

    مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟

    - فقط میخوام بدونم بابایی……..

    - اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : ۲۰۰۰ تومن

    پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه ۱۰۰۰ تومن به من قرض بدی ؟

    مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

    پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

    مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟

    بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که برای خریدنش به ۱۰۰۰ تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

    - خوابی پسرم ؟

    - نه بابا ، بیدالم.

    - من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰۰۰ تومن که خواسته بودی.

    پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

    مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

    پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا ۲۰۰۰ تومن دارم. آیا

    می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی… 

     

     

    عاشقانه…
    کنار خیابون ایستاده بود
    تنها ، بدون چتر ،
    اشاره کرد مستقیم …
    جلوی پاش ترمز کردم ،
    در عقب رو باز کرد و نشست ،
    آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
    - ممنون
    - خواهش می کنم …
    حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
    یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
    و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
    نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
    - چیزی شده ؟
    چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
    - نه .. ببخشید ،
    خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
    بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
    با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
    با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
    خودش بود .
    نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
    می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
    دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
    برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
    پرسید :
    - مسیرتون کجاست ؟
    گلوم خشک شده بود ،
    سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
    گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
    به آینه نگاه نکردم ، سرمو ت****** دادم ،
    صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
    قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
    به چشمام جراءت دادم ،
    از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
    دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
    چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
    سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
    روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
    خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
    به خدا خودش بود ،
    به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
    خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
    یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
    با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
    و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
    به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
    زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
    پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
    به ساعتش نگاه کرد ،
    روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
    چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
    نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
    توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
    بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
    بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
    تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
    خل بودم دیگه ،
    نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
    عاشقی کنم براش ،
    میگفت : بهت نیاز دارم …
    ساکت می موندم ،
    میگفت : بیا پیشم ،
    میگفتم : میام …
    اما نرفتم ،
    زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
    دلم می خواست بسوزم ،
    شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
    قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
    مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
    صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
    آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
    چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
    آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
    یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
    هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
    و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
    تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
    چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
    شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
    - همینجا پیاد میشم .
    پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
    - بفرمایین …
    دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
    با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
    - لازم نیست ..
    - نه خواهش می کنم …
    پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
    و بعد .. بسته شدنش .
    خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو ت****** بدم .
    برای چند لحظه همونطور موندم ،
    یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
    تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
    برای فریاد کردنش ،
    برای تر******دن همه بغضم توی این ده سال ،
    دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
    صدا توی گلوم شکست …
    اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
    قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
    رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
    دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
    سر خوردم روی زمین خیس ،
    صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
    مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
    منو بارون .. ، زار زدیم ،
    اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
    به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
    بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
    هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
    بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
    بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
    خل بودم دیگه ..
    یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
    نه ..
    عاشق تر شده بودم
    عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
    بارون لجبازانه تر می بارید
    خیابان بهار ، آبی بود .
    آبی تر از همیشه … 

     

     

    یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند ، جلوی ویترین یک مغازه می ایستند .
    دختر : وای چه پالتوی زیبایی !
    پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟ 
    وارد مغازه میشوند ، دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده . . .
    پسر : ببخشید قیمت این پالتو چنده ؟ 
    فروشنده : 360 هزار تومان ! 
    پسر : باشه میخرمش . . . !
    دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟!
    پسر : پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش 
    چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند 
    دختر : ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری . . . 
    پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه : 
    مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم .
    بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن . . . 
    پسر : عزیزم من رو دوست داری؟ 
    دختر : آره 
    پسر : چقدر؟ 
    دختر : خیلی ! 
    پسر : یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ 
    دختر: خوب معلومه نه !
    یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم . . .
    دست دختر را میگیرد . . .
    فالگیر : بختت بلنده دختر ، زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان ، عاشقی عاشق !
    چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند . . .
    فالگیر : عاشق یک پسر جوان یک پسر قد بلند با موهای مشکی و چشمان آبی !
    دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند ،
    پسر وا میرود !
    دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد ،
    چشمان پسر پر از اشک میشود !
    رو به دختر می ایستد و میگویید : 
    او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم !
    دختر سرش را پایین می اندازد . . .
    پسر : تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی !
    ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟!
    دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد . . . 
     
     
     
    ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ
    ♥♥♥..اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ...♥♥♥
    ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ

    آداب پیشنهاد ازدواج به دختر ها

          

    پیشنهاد ازدواج,آماده ازدواج , صحبت درباره ازدواج

    وقتی دختر مورد علاقه تان را در محیط کار، دانشگاه یا یک فضای عمومی می بینید ممکن است تصمیم بگیرید نظر او را درباره خودتان بدانید و در صورت موافقت موضوع را با خانواده ها در میان بگذارید. در چنین شرایطی مطرح کردن درخواست ازدواج کار سخت و مهمی است. کاری که باید به بهترین شکل انجام شود تا نتیجه مطلوب داشته باشد.

    چند نکته را به شما پیشنهاد می دهیم که امیدواریم در این زمینه به کارتان بیاید.

    قبل از پیشنهاد
    ۱. قبل از هر چیز از خودتان بپرسید واقعا آماده ازدواج هستید؟ می دانید از ازدواج چه می خواهید؟ آیا این فرد کسی است که دوست داشته باشید برای همه عمر او را مقابل خود ببینید؟ پیش از آنکه پیشنهاد ازدواج دهید درباره اهداف خود فکر کنید و با او صحبت کنید.

    ببینید آیا اهداف مشترکی دارید یا صرفا چون از او خوشتان می آید و دلتا می خواهد مدت بیشتری او را ببینید، دارید به او پیشنهاد ازدواج می دهید. در واقع آیا ازدواج برای شما به معنی مجوزی برای بیشتر دیدن کسی است که دوستش دارید یا می خواهید ادامه زندگیتان، اهدافتان و سنگ بنای بقیه زندگیتان را با او بچینید؟

    ۲. هیاهو نکنید. اگر قصد پیشنهاد ازدواج دادن به کسی را دارید، همین قدر که خانواده شما در جریان باشند کفایت می کند. همکاران و دوستان و فامیل را تا مشخص شدن نتیجه نهایی مطلع نکنید. اگر برای مطرح کردن درخواستتان نیاز به واسطه ای از دوستان خود، دوستان طرف مقابل یا همکاران مشترکتان دارید، می توانید او را در جریان بگذارید. به شرطی که از رازداری او مطمئن باشید.

    ۳. ازدواج چیزی نیست که بخواهید بخاطر انگیزه های آنی وارد آن شوید. نباید فکر کنید چون او خیلی زیباست، چون خواستگاران زیادی دارد یا چون ممکن است به زودی فکر رفتن از ایران به سر او بزند، باید سریع وارد عمل شوید و او را شکار کنید. باید ارزش های شما با ارزش های همسرتان یکسان باشد. اگر در مورد فردی که می خواهید با او ازدواج کنید تردید دارید، بهتر است بیشتر برای شناخت او وقت بگذارید.

    چطور پیشنهاد را بگوییم؟
    ۱. حتما در این مدت اطلاعات حداقلی درباره روحیات او به دست آورده اید. جدی است یا شوخ طبع؟ فانتزی فکر می کند یا خیلی رسمی؟ صحبت کردن درباره ازدواج را به فضایی که مورد علاقه او است ببرید. مثلا می توانید این کار را تلفنی انجام دهید اما چندان خوشایند نیست. صحبت درباره یک زندگی مشترک به چیزی بیشتر از گفتگوهای تلفنی نیازمند است. قرارتان را در یک محیط فرهنگی تنظیم کنید. کافی شاپ یک فرهنگسرا یا موزه محل مناسبی به نظر می رسد. اگر او را به محلی ببرید که پاتوق جوان های پرهیاهو است، مثلا کافه ای شلوغ پر از بوی دود سیگار، قطعا نتیجه مناسبی نخواهید گرفت.

    ۲. از او نخواهید سوار ماشین شما شود تا در خیابان یا همین طور که در حال رانندگی هستید موضوع را با او در میان بگذارید. پیشنهاد ازدواج دادن و صحبت درباره آینده نیازمند فضای مناسب و مکان مناسب است.

    ۳. در جلسه ای که برای صحبت درباره آینده نزد او می روید، هدیه و گل نبرید. این کار ممکن است حس بدی به همسر آینده شما بدهد و فکر کند به جای صحبت درباره ازدواج، قرار است درباره یک رابطه دوستی با او صحبت کنید.

    ۴. از قبل آماده کنید که چه باید به او بگویید. پراکنده گویی نکنید و خیلی راحت با یک مقدمه کوتاه سر اصل موضوع بروید. به او بگویید چرا به فکر ازدواج با او افتاده اید و چه نقاط مثبتی در او دیده اید. خودتان را معرفی کنید و به او بگویید آمادگی دارید به سوالات او صادقانه پاسخ دهید. مراقب باشید در گفتن از محسنات خود زیاده روی نکنید وگرنه او را فراری خواهید داد.

    انتظار نه شنیدن را داشته باشید. ممکن است او به هر دلیلی شما را نپسندد یا فکر کند آینده مشترکی با شما نخواهد داشت. بنابراین تحمل و ظرفیت پذیرش آن را در خود ایجاد کنید و محترمانه به او حق انتخاب بدهید.

    بعد از پیشنهاد
    ۱. به او فرصتی برای فکر کردن بدهید و مجبورش نکنید فورا نظرش را درباره شما اعلام کند. از او بخواهید درباره پیشنهادتان فکر کند و در صورت موافقت موضوع را با خانواده اش درمیان بگذارد و از او وقتی بگیرید تا با خانواده به منزل آن ها مراجعه کنید.

    ۲. انتظار نه شنیدن را داشته باشید. ممکن است او به هر دلیلی شما را نپسندد یا فکر کند آینده مشترکی با شما نخواهد داشت. بنابراین تحمل و ظرفیت پذیرش آن را در خود ایجاد کنید و محترمانه به او حق انتخاب بدهید. بگویید: «پاسخ شما منطقی و محترم است ولی اگر بیشتر درباره این موضوع فکر کنید و نتیجه را به من اعلام کنید ممنون خواهم شد. چون واقعا مایلم به طور جدی درباره آینده مشترک فکر کنیم و امیدوارم بتوانیم به نقاط مشترکی برسیم.»

    ۳. در پایان به یاد داشته باشید که زود یا دیر پیشنهاد ندهید. اگر او تازه وارد محل کار یا دانشگاه شما شده است، نمی توانید ظرف یک ماه به او پیشنهاد ازدواج بدهید. همین طور اگر ۲ ۳ سال از آشناییتان می گذرد، تقریبا زمان دیری را برای پیشنهاد دادن انتخاب کرده اید. اما اگر شرایط مساعدی دارید و مانعی برای ازدواج نمی بینید، سعی کنید زمانی میان این دو را برای پیشنهاد انتخاب کنید.

    خداحافظ خونه ی دوم من

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    تو دندانی بودی برایم که درد میکردی !!!

    سعی در درست کردنت داشتم !!

    اما درست شدنی نبودی ....

    چاره ای نیست

    ... باید کند ...

    اگه می دونسنتی قطره ی بارون هنگام جدا شدن از ابر چه حسی داشت !
    اگه می دونستی یه بندر هنگام رفتن کشتی ها چقدر تنها میشد !
    اگه می دونستی درخت کاج هنگام پر کشیدن پرنده ها چقدر غمگین می شد !
    اگه می دونستی با رفتنت چه آتیشی به جونم کشیدی اینقدر راحت نمی گفتی : خداحافظ …

    .

    .

    .

    برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !
    برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !
    تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر …
    برو با یک « من » دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !

    .

    .

    .

    میشه مثل یه قطره اشک بعضیا رو از چشمت بندازی ولی هیچوقت نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با خداحافظی بعضی ها از چشمت جاری میشه

    .

    .

    .

    او می رود دامن‌کشان
    او می رود دامن‌کشان
    او می رود دامن‌کشان
    من…
    زهر ِ تنهایی چشان…
    و سالهاست،
    …رفتنش هر غروب ، در ذهنم تکرار میشود

    .

    .

    .

    رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
    با اشک تمام کوچه را تر کردم
    دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
    وابستگی ام را به تو باور کردم . . .

     
     
     
     
     

    خداحافظ خونه ی دوم من....

    دلم برای همتون تنگ میشه آجی ها مهربونم و داداش های خوبم

     

    یکم زمان میخوام دوباره رو به راه بشم .... برمیگردم

    خداحافظبای بای

     
     

    ازم پرسید ساعت چنده ؟؟

    گفتم یک ربع بدو ...!!

    انگار دنبال بهانه می گشت تا ازم فرار کنه....

    حتی بدون خدا حافظی افسوس

    با شنیدن این حرف تا میتونست دوید و ازم فاصله گرفت حتی بیشتر از یک ربع....

    سالیان ساله که دیگه نیست

     

     

     

    باران میبارد
               وقت اجابت دعاست
                               دستانم برای تو وبه عشق تو
                                                           روبه آسمان است
                                                                               خـــــــــدای
                                                                                              حافظ توخواهد بود


     

    تمام عمرم سعی کرده ام 
    انسان باشم
    مثل یک انسان رفتارکنم
    مهربان باشم 
    ازمهربانی لذت ببرم
    مشکلی را درصورت توان ازدوش انسانی بردارم
    بدون درنظرگرفتن جنسیت - موقعیت
    دوست بدارم 
    تمام عمرسعی کردم عشق بورزم
    تمام عمر سعی کردم عاشقی کنم

    اما افسوس...
    کاش اصلا به این دنیای زشت نمی آمدم


     

    شیرینی روزگارم را باتوتقسیم میکنم
    وتو
    تلخی روزگارت را بامن تقسیم کن
    تمام زندگیم 
    باهمین شیرینیها و تلخیها معنی میگیرد


     

    باران که میبارد 
                     من سایه بانی درست میکنم ازدستانم 
                                                             برپیشانی ات 
                                             نمیخواهم حتی مرواریدهای غلطان باران میهمان صورتت شود
    وتو چه عاشقانه دستانت را حلقه میکنی درمن
    لبخندتوتمام دنیای من است


     

    درد دارد
وقتی می رود …
و همه می گویند : دوستت نداشت …
و تو نمی توانی به همه ثابت کنی که هر
    شب با عاشقانه هایش خوابت می کرد!

    اختــراع تلفـن بـــــزرگـــــتـــرین خیــــانت بــــه بشــــریـت بـــود...
    خـــداحــافظـــــی بـــایــــد رو در رو بــــاشد!
    گــاهــی اوقـــات اشـک هــا ، آدم هــا را بیـــدار میکــنند…
    لعنــت بـــر خـداحــافـظــــی هـــای تـلـفـنـــــیافسوس


     

    تفکیک جنسیتی باید اینطوری باشه:
    جدا کردن نامردا از مردا، نه دخترا از پسرا 

      

     

     

    http://s3.picofile.com/file/8189101718/Morteza_Sarmadi_Takhtekhabe_Bi_To.mp3.html 

     

     

     

     

     

       

     

     

     

     

     

     

     گاهـی آدَم مـیمانـَد بِین بودَن یا نَبودنــــ ...!


    به رَفتَنــــ که فـــِکـر مـی کُنــی ،


    اِتـفـاقـی مـی اُفتَد کـه مُنصَـرف می شَوی …


    مـیـخـواهـی بـِـمانی ،


    رَفتاری می بـینــی کـه اِنـــگار بــــــایـــــــــد بـِــرَوی!


    این بِلاتَکلیفی خودَش کُلــــی جَهنـــــــَــــــــم اَسـتــــــــ ... !!!

     

     

      

     

    غم انگیز ترین و گریه آور ترین داستان عاشقانه (عادل دلخون}

    باهام بودی ولی همیشه میدونستم موندنی نبودی

    ترس از نبودنت همه ی لحظه های قشنگ بودنت رو برام نابود میکرد
    من با بودنت نابود بودم چه برسه به نبودنت !!!


                      


    تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف

    لرزشی روی میز کنار تختم میفتد

    از این صدا متنفر بودم اما

    چشم هایم را میمالم
     new message …

     تا لود شود آرزو می کنم … کاش تو باشی
     سکوت می کنم ، آرزوی بی جایی بود !

                      

    حالا که میروی کمی آهسته قدم بردار

    نترس !!! دل شکسته ام به پای تو نمیرسد لطفا پشت سرت ، در زندگی را هم ببند ؛ خسته ام

                      

      

    دخترک 6ساله ای که سرطان داشت پای اتاق عمل با چشمای لرزون به پرستار نگاهی کرد و گفت :
    من مامان و بابام پول ندارن ، میشه قبل از عمل بمیرم ؟

    برای سلامتی همه مریض های سرطانی دعا کنید !

                      


    اونی که واقعا دوستت داشته باشه

    شاید اذیتت هم بکنه

    ولی هیچ وقت عذابت نمیده ...

    شاید چند روزی هم حالتو نپرسه

    ولی همه حواسش پیشه توئه ...

    شاید باهات قهر هم بکنه

    ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمیکنه ...



    عکس عاشقانه تنهایی

          
     
                  عادل دلخون

    دو خط موازی


    امروز معلم عشق گفت :

    دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند !

    مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند .

    گفتم : من خودم را شکستم پس چرا به او نرسیدم ؟

    لبخند تلخی زد و گفت :

    شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد …....!!

     


    حکایت

    روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

    ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم

    دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

    ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری

    آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود .

    به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود .

    ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم

    دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟

    ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم .

    هیچ کس کامل نیست اینگونه نگاه کنید...

    مرد را به عقلش نه به ثروتش

    .

    زن را به وفایش نه به جمالش

    .

    دوست را به محبتش نه به کلامش

    .

    عاشق را به صبرش نه به ادعایش

    .

    مال را به برکتش نه به مقدارش

    .

    خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

    .

    اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش

    .

    دانشمند را به علمش نه به مدرکش

    .

    مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش

    .

    نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش

    .

    شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش

                      


    خداحافظ

                    

    دلدادگی


    آدم ها زیاد عاشق می شوند

    زیاد هم شکست می خورند

    اما میان این عشق ها ، فقط یکبار دل آدم ها گیر می کند.. ..

    دلت که گیر کرد ، شکست هم که بخوری ، باز شکست نیست،دلدادگیست...


    هیچ کس تنها نیست...


    دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش

    راه آسمان باز است ، پر بکش

    او همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را میخواند ؟

    اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .



     

    یکی بود یکی نبود

    یکی بود یکی نبود :

    اون که بود تو بودی اون که تو قلب تو نبود من بودم

    یکی داشت یکی نداشت :

    اونکه داشت تو بودی، اونکه کسی جز تو نداشت من بودم

    یکی گفت یکی نگفت :

    اونکه گفت تو بودی،

     اونکه دوستت دارمو به هیچکس جز تو نگفت من بودم

    یکی خواست یکی نخواست :

    اونکه خواست تو بودی،

    اونکه نخواست از تو جدا بشه من بودم

    یکی رفت یکی نرفت :

    اونکه رفت تو بودی

    اونکه دنبال هیچکسی به جز تو نرفت من بودم

      

    عکس العمل خانومها و آقایان در خواندن نامه عاشقانه !



     
     

    یک داستان تکان دهنده !

    مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! …

    مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
    بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

    «« دوستت دارم بابایی»»

    …..

    …..

    روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!!!!

    عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد وحدودی ندارند. دوست داشتن را انتخاب کنید تا همیشه یک زندگی زیبا و دوست داشتنی
    داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:

    وسایل برای استفاده کردن هستند وانسانها برای دوست داشتن.

    امامشکل جهان امروزاینست که انسانهامورداستفاده واقع میشوندوبه وسایل عشق ورزیده میشود،بیاییدهمواره این گفته رابه یادداشته باشیم:

    وسایل برای استفاده کردن هستند،،انسانها برای دوست داشتن هستند.
    مواظب افکارتان باشید ، آنها به کلمات تبدیل می شوند. مواظب کلماتی که به زبان می آورید ، باشید ، آنها به رفتارتبدیل می شوند . مواظب رفتارتان باشید ، آنها به عادت ها تبدیل میشوند ، مواظب عادت هایتان باشید ، آنها شخصیت شما را شکل می دهند مواظب شخصیت تان باشید ، چون سرنوشت شما را می سازند.

                      

    دختر و پیرمرد

    فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه - مطمئنی؟ - نه - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت

     

    یک داستان واقعی

    ین یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
    شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
    دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
    چه اتفاقی افتاده؟
    در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
    چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
    متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
    در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
    همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
    مرد شدیدا منقلب شد.
    ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
    اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی

     

    آیا قدر خود را می دانیم

    یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس صد دلاری را ازجیبش بیرون آورد

    پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

    دست همه حاضران بالا رفت

    سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم

    و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید

    چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

    و باز دستهای حاضرین بالا رفت

    این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد

    اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت

    سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید

    و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم

    خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی

    سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم

     

    این داستان زیبا را حتماً بخوانید!

      پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند. 
     

    داستان پسری که عاشق شد

    یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
    اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
    تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
    هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
    مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
     

    انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم

    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

    دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

    روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

    روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

                      

    داستان قرار(اشک منو که در آورد)

    صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین..

    نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
    طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
    گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق
    -
    ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
    ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
    مبهوت.
    گیج.
    مَنگ.
    هاج و واج نِگاش کردم.
    توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
    چهار و چهل و پنج دقیقه!
    گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
     
     

    داستان عاشقی واقعی(حتما بخونید)

    دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره

    از اون روز به بعد همش یه موقعهایی میو مدم تو کوچه که ببینمش دیگه عادت کرده بودم هر روز ببینمش و اون حس هر بار که می دیدمش قوی تر می شد بعدها فهمیدم اون عشقی که می گن همینه

    من که با عوض کردن خونمون مخالف وخیلی ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضی وشاد هم بودم

    سالها می گذشت و من علاقم نسبت به اون بیشتر می شد جوری که تمام زندگیمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون می ساختم اصلا آرزویی بجز اون نداشتم

    بارها تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتی می دیدمش انگار لال می شدم هر چی تلاش می کردم نمی تونستم برم جلو گفتم تلفنی باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو می شنیدم قلبم همجین به تپش می افتاد که می خواست قفسه سینمو بترکونه و زبونم هم بند میومد اصلا لال می شدم

    چه دعواهایی که به خاطرش با بچه های محل یا کسایی که دنبالش می افتادن نکردم

    اما حتی یکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم

    یادمه یه روز نشسته بودم درس بخونم که دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم پشت دره یهو انگار یه تانکر اب سرد رو سرم خالی کردن ... نمی دونم چی شد فقط در بسته بود من یه تیکه گوشت نذری تو دستم بود

    اون روز تا شب گیج بودم، یه گیجیه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نیگا می کردم چهرش تو نظرم مجسم می شد

    همینطور ما بزرگ می شدیم ومن بی عرزه نمی تونستم حرفم رو بهش بگم

    حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال دیگه واسه خودش خانومی شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنین به زیبایی!

    من دست به هیچ کار زشتی نمی زدم حتی نیگای دخترای دیگه هم نمی کردم اون پیش من تبدیل به یه موجود مقدس شده بود می گفتم اگه این کارو بکنم دیگه لیاقت اون وجود پاک رو ندارم و اون دیگه منو نمی خواد

    یه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببینمش دیدم یه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتیم به پسره گیر دادیم پسره هم گفت برو بابا این چند ماهه با من دوسته ما همدیگرو می خوایم دیگه هم مزاحم ما نشو

    من که باور نمی کردم تا شب گیج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصمیم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندنی بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفی کردم وگفتم که دوسش دارم ولی اون گوشی رو گذاشت نمی دونم رو زمین بودم یا رو هوا اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم

    و فکر می کردم حتما خجالت کشیده حرف بزنه خلاصه انگار دنیا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش دیدم در می زنن  رفتم درو باز کردم دیدم اون پسرست با چهرهء عصبانی منم سریع برگشتم یه چیز پوشیدم رفتم که برم یه جای خلوت دعوا

    ولی وقتی گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه دیگه برای من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو می فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توی دستشویی تامی تونستم گریه کردم  
    از اون به بعد وقتی می دیدمش یه تنفر عجیبی نسبت بهش درونم پیدا می شد

    بعدها اون پسر رو دیدم و فهمیدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلی تیغ زدن رفته با یکی دیگه دوست شده...

    آخر یه سری از عشق ها همین میشه چون ما نمیتونیم درست انتخاب کنیم ......

    عزیزان من تو انتخابتون خیلی دقت کنید چون یه سری از آدما کارشون هوس بازیه...

    همانطور که در نظرسنجی وبلاگ میبینید آمار کسانی که تو عشقشون شکست خوردن از همه بالا تره پس مواظب باشید به چه کسی دل می بندید...

     

    داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق

    یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:


    -
    چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟


    -
    دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


    -
    تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟


    -
    من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


    -
    ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


    -
    باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


    -
    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
    گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
    عشق دلیل میخواد؟
    نه! معلومه که نه!!پس من هنوز هم عاشقتم


    داستان بسیار زیبا و آموزنده ” مادر نابینا “(خیلی جالبه حتما بخونید)

    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

    خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

    روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

    فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

    اون هیچ جوابی نداد....

    حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

    از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

    تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

    وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

    سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

    اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

    یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

    بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

    همسایه ها گفتن که اون مرده

    ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

    ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

    به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

    با همه عشق و علاقه من به تو...


     

    داستان عشق واقعی

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

    زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
    مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
    زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
    مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
    زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
    مرد جوان: منو محکم بگیر.
    زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
    مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

    روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

    شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

     

    نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد


    روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

    جواب داد:....


    اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

    اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

    اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
    اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                             
    ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

     

    شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

    زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
    قرآن.
    - از کجای قرآن؟
    - انا فتحنا….

    نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
    سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
    نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
    گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
    نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
    پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
    می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
    حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
    از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد


     

    فقر

    روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
    پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

    پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
    پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
    پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
    در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم ! 

     

     

     

    لطفا با نظراتتان مارا یاری کنید              

     

                                                                                       عادل دلخون