سلطان احساس

عادل دلخون

سلطان احساس

عادل دلخون

دنیای نامرد

آدم هاعادت می‌ کنند به هرچیزی... حتی به خنجرهایی که ازپشت می‌خورند.  چاپ

نه مهتاب می درخشد
و نه شب به انتها می رسد...
اینجا،سرزمین بی طلوع گذشته هاست!
تو را می بینم
بی احساس،
ایستاده بر فراز بلندترین قله ی محبت خود
نه پایین را می نگری
و نه شوق نگریستن داری!
خودم را می بینم
در انتهای جاده ی دراز و خاکی خیال
در انتظار تو...
با دست هایی قوی،اما #مه آلود!!!
و چشم هایی سیراب،
اما #خسته



 من به بهمن های بی فیلتروسیاه عادت کرده ام حتی اگربرف کویردلم راسفیدپوش کند

من به خنجرزدست دوست خوردن عادت دیرینه دارم ...

سخت بودتحمل کسی که اوایل جوردیگه ای بود  چاپ

توی این روزگارزیبااماکمی بیرحم ونامردخیلی دیرطول میکشه اونی روکه دوست داری بشناسی وشایدم

هرگزنشناسیش واین ناممکن ترین احتمالات راممکن میکنداگرحتی درخفابتوخیانت کنددرحالی که همزمان توداری

برای سالگرددوستی تان نقشه میکشی وشایدبه اینکه به ازدواج بامعشوقت می اندیشی که مطمینی ازاوبهتری وجودندارد...تمام پل های پشت سرت رابخاطرخواستنش خراب کردی!!!

اینکه قواعدعشق ووفاداری  روبهم میزنه شکی نیست امابیادمیاری که همه لذتهای دنیاروبخاطرش کنارگذاشتی

به عشق یک لبخندش همه کارکردم حالاکه همه چی ویران شدچطورمیشه سربلندکردچطورمیتونی توروی خدایت نگاه کنی بگی خداجون این همون بودکه زبونم لال داشت واسم خدامیشد.رغیب تو!!!ای وای برمن وما

گذشته هاگذشته من واقعاحالم خوبه اگه مینویسم به خاطراینه که مخاطبینم بدونن من زنده ام

شایدعیب من اینه که ازپایان میترسیدم هرگاه به پایان کتاب یافیلمی میرسیدم ناخداگاه اشکم سرازیرمیشد...ومن

روزی بایدواقعیت رابپذیرم که خداحافظ برایم شروعی دوباره خواهدبود

باتشکرازبهارمهربان وشیوای عزیز

میتونم تنهاچیزی که به همه عزیزان بگم اینه که مراقب خودتون ودلتون باشید


حضرت عشق...دلم خانه توست.  چاپ

وقتی شروع به نوشتن کردم ومشغول جمع آوری عکس ومطالب شدم هرگزگمان نمیکردم عزیزانی

بیایندوحرفهای معمولی مرابخوانندوخودراهمدردبنامند!نمیدونستم شایدبرای تخلیه احساس خودم باعث

رنجش کسی بشم یایادآوردردورنج عزیزی یشم.کیفیت مطالبم اگرخوب نیست ببخشیدچون من هرگزنتونستم

تراوشات ذهنی خودم رابااحساسم یکی کنم وبه زبان بیاورم!

میدونم دردهای مهم تری توزندگی هس که شایدبااهمیت ترازشکست عشقی باشه اماموضوع عشق

یک موضوع مقدس وحتی فرابشری وفرازمینی می باشدونمیتونیم نسبت بهش بی تفاوت باشیم وقتی

بدونیم سرچشمه همه اینهاخداست ومن اگرتمام اون داشته هایی که برای یک انسان فانی هدردادم رابرای

خدای حقیقی ام میگذاشتم الان مرجع تقلیدمیشدم!!!

من دریافتم که این خاصیت طبیعته وقتی که یک نفررابیشترازهمه دوست داری وهمه توجع ووقتت واحساست

روبراش میذاری تاکمبودی حس نکنه امااون ازت دورترودورترمیشه واینجاست که توهرچه داری مجبوری روکنی

مث یک برده میشی التماس میکنی امادیگه فایده ای نداره!کاش میدونستیم خدانمیگذاره کسی بیش

ازحدعاشق آفریده های خودش بشه چون میدونه بعدش دل کندن چه سخت وعذاب آورمیشه...حالابگذریم

که لیلی ومجنون یاشیرین وفرهادازدست دررفتن

تنهاعده معدودی بارش باران رواحساس میکنندوبقیه فقط خیس میشوند.پس ممنون ازتویی که احساس منو

میفهمی وناراحت ازاینکه طعم تلخ نامردی وبی وفایی روچشیدین یااگرهم مشکلی نداشتیم خب خداروشکر

همتون دوست دارم واستون بهترین آرزوهارودارم...به عنوان آخرین حرف میخوام

حقیقت تلخ دیگری درموردعشق های این دوروزمونه هست که...بخونیدبدنیست به

حقیقت عشق برسیدنمیخوام بگم همه اماداره اینجوری میشه...

ﭘﺴﺮ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ
ﺩﺧﺘﺮ : ﺁﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺸﻘﺖ ﻗﺸﻨﮕﻪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﭘﺴﺮ : ﺟﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﮑﻦ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﺧﻮﺷﺖ ﻣﯿﺎﺩ ﭘﺲ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﺧﺘﺮ :ﻧﻪ ! ﻣﺎ ﺗﺎﺯﻩ 2 ﻫﻔﺘﻪ ﺱ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﯾﻢ
ﭘﺴﺮ : ﺗﻮ ﺩﻭﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﮔﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯼ
ﺩﺧﺘﺮ: ﺭﻭ ﻣﺨﻢ ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ؛ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻣﺎ
" ﻋﺸﻖ ﻗﻠﺒﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻪ ﭘﺎﻫﺎ ﺭﻭ "

اما (دلشکته)نمیدونم گذرزمان میتونه همه مشکلات حل کنه یانه!ولی 

بهرحال زمان چه بخواهیم وچه نخواهیم میگذرداما

من که ازسهم رنجی که بوجودم آوردنمیگذرم

اگه خیانت نکردم...فکر نکن نمیتونستم...اتفاقا خیلی ها دور و برم بودن...
اگه خوب بودم...فکر نکن خوبی از خودت بود...خوبی تو ذاتم بود...
اگه بردمت بالا...فکر نکن چیزی بودی...میخواستم هم قد خودم شی....
اگه تک پر بودم...فکر نکن پریدن بلد نبودم...فقط میخواستم با تو بپرم...
اگه دلمو فقط به تو دادم...فکر نکن تو عالی بودی...دلم راضی نمیشد...
اگه واسه دیدنت لحظه شماری میکردم...فکر نکن خیلی شاخ بودی...به دلم که تنگ بود احترام میزاشتم...
اگه...اگه...اگه...خلاصه اگه حالا دارم فراموشت میکنم...فکر نکن واسم آسونه...
خودت راه موندن رو سخت کردی که مجبور شدم آسون برم...
رفتم چون جواب وفادری منوباخیانتت دادی...

 

هورمونی هست به نامِ هورمون "که چی بشه"
که گند میزنه به هورمونِ "اراده"

 

شراب اشکاهم دست رنج توست بخوربسلامتیه دلبرامروزت...  چاپ

ایکاش
همان آدمهایی که
نوشته هایم رامی خوانندیابرای خودبرمی دارند
و حرفهایم را
به نام خودشان می زنند!
گوشه ای از دردهایم راهم برای خود

و به نام خودشان بزنند!!!


یادم میادچه شبهابا گریه میخوابیدم به بالش مشت میکوبیدم

نمیدونی چقد سخته که مجبورم بگم خوبم...یه مدت بی خبربودم وآروم میشدم

تابازمیومدی ظالم تازه داشتم خوب میشدم فراموشت میکردم امادوباره روزازنوروزی ازنو

وتوتجربه بدزندگی من بودی هانطورکه آدمای خوبی هم اومدن وماندندوتجربه خوبم شدندشادآمدندوشادرفتند.

ملامتت نمیکنم توهم حق داری بدباشی نمیدونم شایدراه خوب جداشدن رونمیدونستی شایددیگه

دل شکستن واست عادت شده بود!نمیدونم قضاوت باوجدانت

تودیگه خودت نبودی توهمون بامحبت همیشگی منم گاهی مجبورم بگم بی خیال گذشته بی خیال احساسم

بی خیال عمری که هدرشد...آخه مجبورم میفهمی مجبورم خودم گول بزنم مث یه قمارباز

راهی ندارم جزاینکه بگذارم زمان خودش مشکل گشابشه بقول شاعر...

رفیق من سنگ صبورغمهام                    به دیدنم بیاکه خیلی تنهام
هیشکی نمی دونه چه حالی دارم          چه دنیای روبه زوالی دارم
مجنونم ودلزده ازلیلیا                              خیلی دلم گرفته ازخیلیا
نمونده ازجوونیام نشونی                         پیرشدم پیرتوای جوونی
تنهای بی سنگ صبور                              خونهءسردوسوت وکور
توی شبات ستاره نیست                          رفتی وراه چاره نیست
اگرچه هیچ کس نیومد                              سری به تنهاییت نزد
اماتو کوه درد باش                                    طاقت بیارومردباش
اگربیای همون جوری که بودی                   کم میارن حسودا ازحسودی
صدای سازم همه جاپرشده                       هرکی شنیده ازخودش بیخوده
اماحالا پرشدم ازگلایه                                چیزی ازم نمونده جزیه سایه
سایه ایی که بدون عشق وامید              همیشه محتاجه به نورخورشید


..حرفش را ساده گفت : من لایق تو نیستم !

اما نمیدانم خواست لیاقتم را به من یاداوری کند یا خیانت خودش را توجیح !؟

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم ، با اشک تمام کوچه را تر کردم ، وقتی که شکست

بغض “تنهایی” من ، وابستگی ام را به تو باور کردم...

 

توی ترکم ترک اغوشی که فقط برای من نبود  چاپ

یکنفرازآرزوهایش گفت ودلبری کردودلی راوابسته خودکردو...رفت!

یکنفرزجرکشیدوناکام شدبزوردلکندو...اماماند!

من نمیدانم چرااین روزهازودمیگذرندحتی فرصت عشق ورزیدن راازماگرفتندومن فهمیدم کودک نامشروع درونت وشایددرونم

بعدگذشت ۱۰ماه کذایی دیگربی تابی نمیکند!!!

این ماههابرایم هرشیش شب یلدابودامابیشترازتبریکی که منتظرش نیستم بخاطرایام پیش روبه دلم بایدبگویی تسلیت دل صبورم!!!

خب لااقلش میدونم شب یلدابرات شب خاصی بوده ودراندک خونه های روشن شهردرظلمات شب چراغ خانه شوماروشن ترازگذشته بوده وحیات بیشتردراطرافیانت درجریان بودآخه فک کنم اولین شب چله ویلدات درکنارشایدشوهریانامزدت بوده وبرای هم سنگ تمام گذاشتین وتوخوشحال ترین دختراین شهربودی...

ازتومیخواهم بگذاری کودک درونم درآرامش زندگی کندکه من به اوآموختم ناله نکند!ازتومتنفرباشدوبااین حس زندگی کند...

آخرنمیدانی این آمدن این رفتنت چه بلایی برسرش می آوردوقتی که بهانه ات رامیگیردمن مجبورم بگویم مرده ای یاازاین کشوررفته ای!!!

پس باتمام خیانت ونامردی وبی وفاییت وحتی نمک نشناسی ات کنارمی آیم اگربگذاری آخراین جاده وپایانش دیداردرقیامت باشدحسن ختام این عشق نافرجام ویکطرفه...

ساعت جدایمان روی ساعت 10صبح شکسته وبی حرکت مانده هرروزش ساعت 10وهرشبش شب یلدای نامبارک بود

تمامش کن اگرخداحافظی نمیدانی لااقل بگذارساعت خوابیده دل شکسته ام رادوباره کوک کنم بگدارتارعنکبوت های دلم را

خانه تکانی کنم وبه زندگی بعدازتوبعدازساعت ۱0برسم وبرگردم مدتهاست نمیدانی قبل وبعدازساعت 10چه برسردلم آمد

10ماه بعدازاولین دیده خون بارم بعدازاولین خوردن قرص اعصاب بعدازاولین نفرینهاباخودم حساب کردم تعدادهم آغوشی هایت رابایارجدیدت وحس میکنم حتی اگردرآغوش هرکسی باشی مراهمان لحظه بیادخواهی آوردمیدانم اگردرکوچه پس کوچه های خاطراتمون عبورکنی بادلبرت وقتی دست تودست هم هستین یادمنوباهم بودن لحظه ای بیفتی وبدانی دیگردعای من نیست که همراهته بلکه...وفعلاهمین مرابس که خیال سنگین من که عذاب وجدانت روزی خواهذشدوبه همه عذابهایی که بعدازشکستن دلم ونامردی بهم کشیدی برسی خواهی فهمیداین آه منه




خسته ای ؟

دلت گــرفته ؟
دلت تنگ شده میگی کــاش بود ...
آدمای عاشق و دو فنره ی دورو برتُ میبینی یاده روزای خــوب خودت میُفتی ؟
میگی اگه اونم الان بود ماام مثل همه دست تو دست
توی این شب ســرد میرفتیم قدم زنی ....
اره یهو تمام خاطرات میاد جــلو چشمات ...
حلقه ها ی اشک چشتُ پــر میکنه ولی حیــــف حتی نمی تونی گریه کنی ....
فقط ُ فقط میتونــی یه نفــس عمیق بکشی
همیــن!
فقط میتونم بــگم گذشــت تا الان از این به بعدشم میــگذره!
بلاخــره ماام خدایی داریم .........


گیرم که یلدا هم بیاید.

شبی هم به درازا بکشد.
برفی هم ببارد.
سفره ای هم چیده شود.
اناری هم باشد.
و دیوان حافظی هم.
چه یلدایی؟
چه برفی؟
چه فالی؟
بی تو اینجا همه شب یلداست.
همه شب سرد است.
همه شب فال مرا می گیرد،
یاد آشفته تو


 صد سال نماز عشق می خونم ، قربه الی الله ، الله اکبر ، بسم عشق .......

 

اگه مهم بودی... زیرت خط میکشیدم... نه دورت  چاپ

دخیل می بندم که یلدا تو را با خود بیاورد ...

یلدای بی تو به چه کار آید ؟

کاش یلدای امسال

کوتاه ترین شب سال شود ...

اگر نباشی ....

که نیستی ...!


چه زودعاشقت شدم چه بی اندازه توراخواستم آروم شدی آروم شدم محبت کردم محبت کردی وایستت شدم وایسته ام شدی نوازشت کردم نوازشگرم شدی وفاکردم وادادارم شدی...اماوقتی عاشقت شدم عاشق سردشدی جای تعجب من اینجابودتودلت عشق به که داشتی که منوناناگهان ازمموری عشقت دیلیت کردی؟؟؟چه زیبابودروزهای عاشقانه زیستنم

حتماتوهم تجربه کردی من باتووتوبی من حتماحرفهای برای گفتن داری برای دفاع ازخودت امامن دیگه نمیخوام بشنوم کاش حرفهای اخرت رااول میگفتی تازخمی وشکستی بوجودنمی اومد!!!

نوش دارو‍‍‍‍‍‍‍‍‍بعدمرگ سهراب فایده نداره ...

 

تحقیرت هم کنم کافی نیست… تفریقت میکنم از تمام زندگی ام  چاپ


یکی بود یکی نبود
عاشقش بودم،
اومدوگفت دیگه هیچ حسی بهم نداره

..می گفت از من بیشتر عاشق اوست.

اصلادارم ازدواج میکنم ومن

از عشقم گذشتم،عشقم بود غمش برایم درد بودوشادیش شادی من...
جلوی چشمانم عشقم را پر پر کرد،مرا فروخت،از پشت خنجر زد..فقط و فقط به خاطره هــوسش.

در آخر عشقم را فاحشه خواند چون ارضایش کرده بود.

دلم وشکست و...

و من دلکندم بظاهراز معشوقی که ارضا کرده بود رقیبم راباگفتن بله درازدواج
حالا باید تا ابد در این آتش بسوزم،که عیب ازمن بودیاتوزیاده خواه بودی؟
عشقم از دستم پرید،روشنایی هایم تاریک شد،شیرینی هایم تلــــخ.دست کسی به اندامش میخوردومن!!!!!
این است سزای من،سزای کسی که برای رسیدن به عشقش سستی کرد.....!

این سزای من بودکه برای داشتن عشقش همه داشته هایش راروکرد....



به من مجــــــــــــــوز چاپ نمی دهند..

می گویند داستـــــــــــــــانی که نوشتی قابل باور نیست

اما من.....

فقط خاطـــــــراتم را نوشــــــتم...




دلتنگی سهم ماست

از خاطراتی که یه روز ، خاطره نبودن ، زندگی بودن .


 او هـــــم آدم اســـــت
اگر دوســـــتت دارم هایت را نشـــــنیده گرفت
غـــــصـــــه نـــــخور
اگـــــر رفـــــت گـــــریـــــه نـــــکـــــن
یـک روز چــشــم های یک نــفـــر عاشــقــش میکند
یک روز معــــنی کــــم محــــلی را مــــیفهمد
یک روز شکــــستن را درک مــــیکند
آن روز میـــــفهـــــمـــــد کـــــه
آه هایی کـــــه کشـــــیدی از ته قلبـــــت بوده . . .

ایـــن روزهـــآ ... پــــر از احــــســآســم، امـــآ ... خــآلـــی از اعـــــتـمـآد ...!!!!  چاپ

توی این 9ماهی که ازجداییمون میگذره فقط یک بارباهم رودروشدیم وچندباربارهم بهم اس ام اس دادی

ومن هرگزشروع کننده نبودم بااین که توتمام کننده این رابطه شدی وباعث شدی من بازجرفراوان ازتوی نامرد

جداشم وزندگی ام رابرای اولین باربدون توشروع کنم!!!

تولدی دوباره بودلحظه ای دلکندنم ازتووبرای توزندگی جدیدبایارجدید!!!خب من هرگزخواسته آنچنانی ازتونداشتم در

قبال مراقبت وهمراهی ازت.اینکه متولدشدم بخاطرکامل شدن شناختم ازتوبوددیگه کوروکرنبودم دیگه حقایق جلورویم بودوداشتم تحلیل میکردم همه رفتارات بامن چه خوب وچه بدوحتی وقتی که داشتی سردمیشدی ومن ساده دل بودم که عیب رادرخودجستجومیکردم!!!

فکرمیکردم زندگی بی توبرام دیگه ارزشی نداره اماحالافهمیدم زندگی من ارزش باتوبودن رانداشت واین توبودی که بی ارزش بودی...آره اگه داشتی به قلب عاشق من احترام میگذاشتی وبدون خیانت به من میرفتی ومیدونستی که من بخاطرعلاقه ام بهت حاضربه فداکاری بودم...

خلاصه مطلب اینه که وقتی ازمن چندماه قبل درخواست کمک کردی من باهمه تنفرم یهورام شدم وقبول کردم درخواستت رو

دقیقامث اون ماری که ازتوسبدمارگیربی اختیارباصدای فلوتش درمیادوکاملارام ومطیعش میشه

نمیخوام هربارکه خبری ازت میشه بهم بریزم بذاربه دردخودم بمیرم وتوخیالم روزی صدباربجای اینه برات بمیرم

برای دلم بمیرم وتوروح عشقمون هرشب فاتحه بخونم وازخداآرزوکنم منووبهاروامثال مث ماکه بهمون خیانت شددرآرامش زندگی کنندواون نامردی روکه بهمون خیانت کردومیادهرازگاهی بهممون میریزه ومیره روبخداواگذاریمش...


دلِ من  همی با تو مهر آورد...هرجاکه هستی بهارواست دعای خیروسلامتی میکنمدوستت دارم هوارتااااا

                                                                                                                                                   

پاییز فصل رسیدن انارهای سرخ است و انار چه دل خونی دارد از رسیدن …  چاپ

چه بی هوامیای ومیری حتی برای ثانیه ای ونمی فهمی این آمدن این رفتنت منودیوونه میکنه منوهوایی وخراب میکنه

چی میدونی ازدل من دلی که مجنون ترین مجنون زمان خودبود.

من ازانتهانمی ترسیدم من ازبی وفایی نمیترسیدم بلکه ترس من ازضربه ای بودکه بعدازاعتمادبتومیخوردم ومی ترسیدم

ازنفرین های دل شکسته ام ضربه بخوری...

بذارروزگارم خالی ازهوای توبشه دیگه بسه هرچی بایادت نفس کشیدم!نه که فک کنی هوایی تازه میخوام نه اماتوچرابی هواگاهی میای ومیری مگه نمی فهمی هوای داشتنت وندارم ازبس که نبودی تنهایی هام ویادم رفت وباخدای خودم

تقسیم کردم.یادم نیست کی باتوخندیدم امامیدانم که توبه من خندیدی ...

اگه کوه دردهم که باشم بازهم توبازی باقلبم شکستم ازرفیق خودم رودست خوردم 

دیگه چشمهای خیس وقلبهای شکسته تواین دنیامشتری ندارندودل سنگی شده مرام آدما.



گشتم بود!!
دیگرنمی گویم گشتم نبود
اتفاقا گشتم بود
ولی برای من نبود



 

آدمک برفی  چاپ

بارش اولین برف امشب آغازشدامایادوقتی که کوچک بودم  افتادم ...بارش برف برایم زیباوجالب بود‏'‏هرگزنمیدانستم سردی آدمهامیتونه ازسوزوسرمای برف بیشترباشه!وقلبهایی هم یخ زده وجودداشته باشند...

چقدرلذت داشت آدم برفی باپدردرست میکردم آدم برفی بی جانی که بادستهای پدرم جان میگرفت ودرذهن کودکانه من همدمم میشد،دماغ ودهن ودست رادرست میکردیم ومن کلاه وشالم را برایش می گذاشتم وپدرم قلبش راوطرح لبخندش رابرای آدم برفی ام ،اینگونه زنده بودآدم برفی برایم!وای چه لذتی داشت... ساعتهامراقبش بودم تاکسی خرابش نکنه حتی بااینکه قدیماآدمهاصمیمی وگرم بودن امااین گرماهم نمیتونست آدم برفیم وآب کنه!اماحالادیگه اون آدمای گرم قدیم نیستن کنارم وآدم های برفی ویخی وماشینی حضورداشتن که  فقط مختص زمستان نبودن جان داشتن ولی بی جان بودن وبرای بقای خودشان جان میگرفتن انگاربارفتن پدرآدمیت ومهرومحبت رفت!طرح لبخندش شدطرح لبخندهمراه اول واینگونه دنیای من مصنوعی شدوعشق بجای جان دادن وبخشیدن ! قلب  وجان ونفسم راگرفت

ومن بی زارم ازاین آدمک های برفی که دنیای گرم مراسردونابودکردند


                                                                                                                                                  

عشق ومهربونی ام برایت نقطه ضعف شد  چاپ

بارهاتواین مدت توروتوذهنم کشتمت و باتنفرازت عشقت وتودلم نابودکردم اما!امانمیدونم پس چراتوهنوززنده ای

اوایل جدایی چون خون گریه میکردم خون به اشک واشک هایم خشک شدند!چون کویرلوت شدم!

 وقتی رفتی منگ شدم مات ومبهوت وبعددیوانه وارفریادمیزدم وخودم رابه زمین وزمان کوبیدم ... زجرهاوناله هایم تبدیل به غصه هاوغم هاکم کم خشم وتنفرواکنون فقط تاسف

حرفهای من سرگذشت عشق نافرجام من است که به سراسردنیاپخش شده است ومیبینندومیخوانندتاماراقضاوت کنند!

میدانم که توحرفهای مرااگرهم بخوانی نمیفهمی ودرک نخواهی کردامادردوردست ترین سرزمینهامرافهمیدندازتویی که نزدیک ترین بودی وهیهات کوروکر...میدنم حال منودرک نکردی ونمیکنی این حال حاله همان ماهی توی تنگ هست هنگام تلنگربه تنگ!!!

کاش داستان جدایی منوتوزیباتمام میشدامامن حتی دریغ شدم ازیک جدایی زیباامااین دل من دیگرکبوترنیست که ازبامی که پرخواست دوباره بنشیندهرچندکه دلی برام نگذاشتی

گفتم دیگرسراغت رانمیگیرم که راحت زندگی کنی اماتوچراسراغم راگرفتی؟؟؟

عشق کسب وکارمن بودوبرایم دلگرمی ولی برای توشدفقط سرگرمی وبازی بامن

کاش میشدترابرای همیشه ازوجودم پاک کنم


گشتم بود!!
دیگرنمی گویم گشتم نبود
اتفاقا گشتم بود
ولی برای من نبود



خیلیها به زبون میارن که واسم ارزش داری
ولی به گفتن نیــست ...
به اینه تــ ♥ــوی که وقتتو واسم میزاری با همه ی
خســته گی هات
وقتی تنهام تــ ♥ــوی که با امدنت نمیزاری
تنــهایی رو حــس کنم
با همه ی اخلاقای گندم و بچه بازیهام
کنار میای
همه چیو چشــات بهم میگه
خوبه که ادم از انتخابش هیجوقت پشــیمون نشه
حتی اگه تا خر باهــم نباشیم
هیچوقت مهربونیــاتو نمیزاره پشــیمون شم
ارامــش داشتن تـو زندگی نعمتـیه که
هرکسی نداره

آره

خـدایا شکـرت که پـشتمـی...



هرگزمرانشناختی  چاپ

به قلم عادل دلخون

کاش آدمهابرای شناخت یکدیگرقبل ازوابسته کردن ووابسته شدن اول جنس طرفشون وبعداحساس اون روبشناسن

وبعدعاشق بشن تامجبورنشن دل بشکنن...

امسال واسه من خیلی زودداره میگذره،حواسم پرت دنیای توکه بودبرام زمان حساب نمیشد.به لحظاتی

می اندیشم که کنارم بودی وکوروکرشده بودی نگذاشتی حتی جدایمون هم پایان خوبی داشته باشه.تقریبا

داره ۹ماه میشه ازجدایمون ومن منتظرفرصتی هستم که کاملاباهات کات کنم!توتمام پست هایی که گذاشتم

ومطالبم گفتم که توبهم بدی کردی امامیخوام بگم منم بدبودم آره اگه نبودم توبهم خیانت نمیکردی حتماخواستی

فرارکنی ازعشق فراوونم بهت یادته بهت میگفتم به بی نهایت دارم میرسم ازعشق به تو!میگفتم ۷۰%شده عشقم وتا۱۰۰%چیزی نمونده!یادته؟رفتی تابه ۱۰۰%نرسم.حالا%هاروحساب کن روتنفر!بذاربگم چقدر،شاید۶۰%.خوش بحالت که یکی پیداشده بودکه اینقدرعاشقت بود،کاش کسی هم واسه من اینجوری حاضربودجون بده!

اگه بودچی میشدچی میکردم!شایدم جنبه نداشتم وخرمیشدم میفهمیدم عاشقمه واسیرمه عذابش

میدادم آه چه میدونم دنیای نامردهمینه.واسه دیدنت قلبم میلرزیدچون عاشقت بودم اماحالامیلرزم ومیترسم

که بخوای ببینی منوآخه الان ازت متنفرم!چه تفاوتی ایجادکردی دررندگی وباورم




ارتفاعِ چِشمام خیلى زیاده ! !
اونایی که اَزَش اُفتادن دیگه دیده نشدن . . . ! !


سخت ترین دو راهی ، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد میبینی که باید منتظر می ماندی
و گاهی
آنقدر منتظر میمانی تا وقتی که میفهمی زودتر از این ها باید فراموش میکردی .

موردداشتیم که...  چاپ

                     اینم لبوی داغ واقعامیچسبه الان

مورد داشتیم :
با هم دیگه دعواشون شده
دختره برگشته گفته : شیرم رو حلالت نمیکنم


ﭘﺴﺮ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﮐﺠﺎ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﺮﺟﺎ ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ !
ﭘﺴﺮ : ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺘﺰﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧــــَـــه ﺭﮊﯾﻤﻢ !
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺒﺎﺏ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺸﺐ ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
ﭘﺴﺮ : ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺗﺎﺯ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﺩﺩﺩﻩ ؟ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﻭﺭه !
ﭘﺴﺮ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭽﯽ ﻫﺎﺕ ﺩﺍﮒ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﯾﺸﺸﺸﺶ !!۱ ﻣﻦ ﺳﺎﻧﺪوﯾﭻ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ !
ﭘﺴﺮ : ﭘﺲ ﺑﻼﺍﺍﺍﺍﺧﺮﻫﻬﻬﻬﻬﻪ چیکار ﮐﻨﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻢ ؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﺮﭼﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ !!!
ﺗﻼﺵ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍست …

 

من آدم نبودم...!؟احساس نداشتم...؟!  چاپ

ﺑﻪ . ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﻢ ~
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺭﻭﺣﺖ ﻫﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ ~
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﻮو ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ~
ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿت هـﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﭘﺎﺕ ﻣﻮﻧﺪﻡ ~
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﺮﯾﺪﻡ ~
ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﻧﺰﺩﻡ ، ﻧﺮﻓﺘﻢ ، ﻣﻮﻧﺪﻡ ~
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﺮﻓﺎﻡ ، ~
ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩی ﺩﺭﻭﻏﻪ ~
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ~
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭ ~
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ~
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ~
ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﻧﺪﻩ ~

ﭼﻪ ﺍﺭﺯﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ . . .


از قدیم گفتن "کار از محکم کاری عیب نمی کنه"
ذهن... رویا... جرأت... شجاعت... انگیزه... اعتماد به نفس... قدرت... صلابت...
همه هست...
فقط جای "تجلی" خالی است... این روزها...
شاید پیدا کند، خدارا چه دیدی... دیوانه ها که دلیل نمی خواهند...




تو دنیایی که ارزشی واسه کسی نداری، چه لزومی داره که حتما وجود داشته باشی؟
دنیایی که اگه کسی به یادت بیوفته واسه کاره خودشه یا واسه خنده نه به خاطر تو...
دنیایی که آدما خیلی ساده از کنارت می گذرن... منظورم به شخص خاصی نیست... با همه هستم... پس وقتی "بودن" مفهومی نداره "نبودن" خیلی بهتره...
انگار از اول نبودی... آدما خیلی فراموش کارن زود از یادشون میری... اما حیف که من آدم نیستم...

 

وقتی که عشقت آلوده به نیرنگ شد...  چاپ


عشق من چیزی نبودتوی دلم که لب تاقچه عادت ازیادم برود!من این اشتباه رادوست داشتم

وبهایش رادادم .قلب وروحم وجسمم باتمام تنفری که سعی کردنسبت بهت داشته باشه اماباز

نمیتونه احساسش روکنترل کنه وقتی توبه سراغش میای!توبازهم بعدازمدتهااومدی وبازداغونم

کردی،دیدم اس ام اس دادی سلام چطوری ومن باحالی دگرگون نوشتم خوبم وبعدتوگفتی ۲شب هست

که خواب بدی ازمن می بینی ونگران شدی!امامن دیگرجواب توراندادم چون دستانم سست ولرزان شده

بودندوحس نوشتن نداشتم قلبم تشویش زده وداغ شده بودوباخودمی اندیشیدم تونگران من شدی!چرا؟

پس این ۸ماه چی!من یک بارنه هزاران بارمرده ام وتوبی خبرازحالم بودی،اگه نگران حال من هستی دیگربهم

اس نده زنگ نزن بذاربه دردخودم بسوزم

بذاربه نداشتنت نبودنت نخواستنت عادت کنم بگذاراین حس تنفرم راباخودبگورببرم...این وبدون یک عاشق بی

دفاعه مظلومه ضعیفه شکننده است آزارش نده هریادی ازمعشوق داغونش میکنه،ازدیشب که اس دادی تاالان

که ۳عصرروزشنبه هس همش توفکرم وبهم ریختم دیشب ازفرط ناراحتی ساعت ۹ونیم شب خوابیدم منی که

زودتراز۱۲شب نمیخوابم!!!این غیرممکنه دیگه حال من بهتربشه وببخشه دل شکستم کارتورو،من باهزارویک دلیل

میگم که توبهم بدی کردی کاری که هرگزفکرش ونمیکردم ازجانب تواتفاق بیفته

زخمی که زذی دلی که شکستی ارزان بدست نیومده بودکه بزیرپایت له ولوردش کنیواین بهایی داردکه

دیریازودبایدبپردازی اخه این دل بی گناه بودوتواین رابطه وعشق راآلوده به نیرنگ کردی.


از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت
آنکه دوستش داریم هرگونه حقی بر ما دارد حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد...
نمیتوان از او رنجشی به دل گرفت...بلکه باید از خود رنجید...که چرا؟
که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که مارا ترک کندو این خود دردی کشنده است


همه چی تموم شد......
قفسم تنگتر از ان بود که فکر میکردم.بالهایت همه خونین بودند....ولی اکنون ازادی........پرواز کن ...اوج بگیر...و بدان که پر گشودنهایت حسرت پرواز را برد از یاد مرا...!

شماره های من

گروه اینترنتی شمیم وصل

هفت شماره را میگیرم ...



(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)



... بــــــــــــــــــــوق ...



شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،



لطفا" مجددا " شماره گیری نفرمایید !



هفت شماره دیگر !



(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )



... بــــــــــــــــــــوق ...



مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !


.


.


.



باز هم هفت شماره دیگر !




(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا)



... بــــــــــــــــــــوق... بــــــــــــــــــــوق ...




... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید !



... بــــــــــــــــــــوق ...



سلام ... خدای من !



اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یکبار !



من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچکس، هیچ جوابی نداد !



شماره تماس من :



(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)



منتظر تماس شما هستم . انسان !

کلام دلسوختگان حضرت ولی عصر

کلام دلسوختگان حضرت ولی عصر

فقیروخسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز



رسید محضر(علامه طباطبایی)سوال  کرد راه رسیدن به امام زمان چیست؟

پاسخ دادند:خود امام زمان فرموده است:(شما خوب باشید ما خودمان شمارا پیدا میکنیم).

گفت چکار کنم که امام زمانم دوستم بدارد؟ گفت گناه نکن.

(آیت الله الهی)برای ارتباط با امام زمان (عج) تنها باید تصفیه شد.دل راباید تصفیه کرد.اگر دل صاف باشد این امواج را درک میکند و تصویر را هم خوب نشان میدهد اما لاگر دل صاف نباشد و گرد و خاک داشته باشد تصویر حضرتش را خوب نشان نمیدهد.

(آیت الله کشمیری) هرروز یک ساعت با حضرت خلوت کنید وبه حضرت متوجه باشید. زیارت آل یاسین بخوانید(یاصاحب الزمان اغثنی/یاصاحب الزمان ادرکنی و المستعان بک یابن الحسن)را زیاد بگویِِید تا خودبه خود رفاقت حاصل شود.

(آیت الله بهجت)راه خلاصی از گرفتاریها منحصر است به دعا کردن در خلوات برای فرج ولی عصر(علیه السلام) نه دعای همیشگی و لقلقه ی زبان و صرف گفتن "عجل فرجه"بلکه دعای با خلوص و صدق نیت و همراه با توبه ی نصوح.

(آیت الله انصاری همدانی) وقتی از ایشان می پرسند که چه وقت می توان به تشرف امام زمان(عج) نائل شد ایشان میفرماید:زمانی که ظهور و غیبت آن حضرت برایت فرقی نکند.

عارف تام بالله آیت الله العظمی سید علی قاضی طباطبایی (رضوان الله) که استاد آیت الله بهجت بودند فرمودند:

چشمی که بعد از نماز صبح امام زمان را نبیند کور است...


آداب انتظار عارفان




اولین شبهه

آیا امام زمان علیه السلام زن و فرزند دارد؟

امام زمان علیه السلام کوچکترین سنت رسول الله را ترک نمی کند و مستحبات را ترک نمیکند و ازدواج یکی از سنت هاست.

ابوبصیر از امام صادق نقل میکند که حضرت فرمود:

"گویا میبینم قائم ما با اهل و عیال خود در مسجد سهله فرود آمده است"

از اینجور روایات زیاد است شمارا به کتاب حضرت مهدی علیه السلام از ظهور تا پیروزی ارجاع میدهم

 

فاستبقواالخیرات این ما تکونوا یاتیکم الله جمیعاً... پس به سوی کارهای نیک بشتابید که هر کجا باشید خداوند همه شما را خواهد آورد. (سوره بقره آیه 148)

از امام صادق(ع) و امام محمدباقر(ع) روایت شده که خداوند در مورد این آیه فرمودند: «پس به کارهای نیک پیشی گیرید» فرمودند: خیرات، ولایت است و فرموده خدای تبارک و تعالی: «هرجا که باشید خداوند همه شما را خواهد آورد.» منظور اصحاب قائم(ع) است که سیصد و سیزده نفرند. به خدا سوگند امت معدود ایشانند، به خدا سوگند همچون ابرهای پاییزی پی در پی در یک ساعت جمع خواهند





آقاجون دلتنگم...

آنقدر که دیگر نای زندگی را ندارم ...

میشود که بیایی؟!

بغض گلویم را گرفته...

اشکهایم به من طعنه میزنندو میگویند پس چه شد این همه ناله جوابی نداشت؟!!!

گاهی اوقات دلم میگیرد مثل غروب جمعه ها...

اقاجون راستی مگه نمیگن شما دست دل شکسته هارو میگیری!

میشه دستهای من رو هم بگیرید...

به خدا من از گناهام خجالت میکشم وگرنه عاشق شما هستم...

آقا فقط یه نگاه به دلم کن...

به امید فرج مولایمان...

.

.

.

.

.

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد/

شاید دعای مادرت زهرا بگیرد/

آقا بیا تا با ظهور چشمهایت/

این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد/

گاهی میخواهم سر به بیابان بگذارم و بروم

.

.

.

التماس دعای فرج...

گفت دختر  خانم حجاب رو از کجا فهمیدی؟

میدونی چی گفت؟

گفت:از اونجایی که وقتی اون مرد خواست منو صدا کنه بهم گفت خانم ولی به دوست بد حجابم گفت خانمی!!!!!

دختره اومد جلوی میوه فروشی گفت عمو رحیم چرا این میوه ای رو که گذاشتی روی صندوق گندیده.عمو رحیم گفت:پوستشو کندم برا جلب مشتری پس بندازش دور.

خانمه روز قیامت رو تو عالم رویا دید و دید که خداوند به فرشته ها میگه اون زن رو بگیرید واون رو به آتش بیندازید!

خانمه داد زد خدایا حداقل منو از یه راهی ببر که آبروم جلوی دوستام و خانواده ادم نره خداوند بهش گفت:مگه تو آبروی منو جلوی فرشتگان و امام زمان حفظ کردی؟!چون تو اشرف مخلوقات بودی!!!!!


خواهرم حجابت     برادرم نگاهت

یکی از دعاهای توصیه شده در عصرغیبت ولی عصر(عج) دعای ندبه میباشد.

واژه ی ندبه=-یعنی گریه کردن درفراق یار

               -یعنی ناله زدن ازیک مصیبت

               -یعنی ضجه زدن از سوز دل برای معشوقت

علما وبزرگان خیلی براین دعامداومت میکنند.مستحب است در روز جمعه خوانده شود.مسجدشهدا یکی از مساجدی است که بیش ازچندسال است که دعای ندبه را برگزارمیکند.

و اما فرازهایی از دعای ندبه....

 

*یابقیة الله التی لاتخلو من العترة الهادیه‌*

کجاست اون اقایی که بیرون نیست از خاندان پاک هادیان راه هدایت.

امام زمان ازاولاد حضرت زهراست خیلی باید یاریش کنیم،تومجالس اهل بیت میریم،ماه محرم سینه میزنیم اما بعدش گناه میکنیم......خودتون تاآخرش بگیرید....

*این  السبب المتصل بین الارض والسماء*

کجاست آن کسیکه وسیله حق بین آسمان وزمین است.

همیشه برای سمت خداشدن به تنهایی نمیتونیم کاری کنیم باید واسطه داشته باشیم.

حواسمون باشه امام زمان رو داریم.

ادامه فرازها درآینده...

 
شیطان ضعیف النفس...
امام صادق(علیه السلام) میفرماید:

شیطان از ۵ دسته از انسانها بیزار است وزورش به انها نمیرسد:

۱--کسانی که دائم الذکر میباشند.

۲-کسانی که برخدا توکل میکنند.

۳-کسانی که نوع دوست ونوع طلب نباشند یعنی فرد انچه برای خود میپسندد برای دیگران بپسندد.

۴-کسان که غم وغصه روزی فردایش را نخورد.هوالرزاق.

۵-کسانی که اگر مصیبت ببینند به خداوند پشت نمیکنند.

                                            


خوش به حال این آدمهای خدایی!!


"تنها نسلی هستیم که هرگز نخواهیم گفت جوانی کجایی که یادت بخیر..."

حسنی نگو جوون بگو

علاف و چش چرون بگو

موی ژولی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ، واهو واهو واه

نه سیما جون ، نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون

هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ

نگاه می کرد به بشقاب !......




میخوام امام زمانمون رو تشبیه کنم به یک جوون اما خداوکیلی اگه دلت شکست برا فرجش تامیتونی دعاکن.اقا جان دلخونم بیا...

قضیه ازاینجا شروع میشه که....

یه جوون اگه از رفتار پدرومادرش دلگیر بشه ازخونه میزنه بیرون، میگه برم یه کشوردورحداقل اونجا آزادم اما غافل ازاینکه وقتی اونجا رومیبینه از رفتاراوناهم زده میشه ومیگه برم یه کشورکه حداقل نزدیک ایران باشه اما دوباره از کردار بد اونا خسته میشه میگه برم یه جایی از وطن خودم که امان از دل غافل کارهای زشت مردم اطرافیانش آزارش میده.

دیگه ازشدت خستگی میگه باز برم توخونه ی خودم،که دوباره حرکات زشت خانواده رومیبینه وچون تحملش سخته سربه بیابون میزاره....

آقای غریب ما سری به کشورهای غرب میزنه و میبینه وضعیت مردمونش خرابه قدوم نازنینشومیزاره توی کشورهای نزدیک ایران،وقتی وضع عصفناک مردمونش رو میبینه ناراحت میشه آقا به ناچاربه کشور شیعه ها میاد یعنی وطن ما چون توی دنیا ایران از نظردارابودن شیعه در صدره خلاصه آقا رفتارمون رو که میبینه عجیب دلگیرمیشه میگه برم تو خونه خودم(مساجد،هیئتها،حوزه های علمیه ودانشگاه ها)اما رفتار این مکانها از همه جا بدترو اخر آقا سربه بیابون میزاره.....

                      

                  
                    گریــــــــــــــه           حــــــــــــرف
              کنم یا نکـــــــــــــــــــنم  بزنـــم یا نزنـــــــــــــــــــم

          
من از هوای عشــــــــــق تو ، دل بکـــنم یا نکـــــــــــــــــــنم
          با این ســـوال بی‌ جواب ، پـــــــــــناه به آیــــــــنه می بـــــــرم
          خــــیره به تصویر خــــــودم ، می پرســـــــم از کی‌ بگـــــــذرم
           یک سوی این قصــــه تویی‌، یک ســوی این قصــــــــه مـــنم
               بســــته به هم وجود ما تو بشکــــنی ، من می شکــــــنم
                  نه از تو می ‌شه دل برید،نه با تو مـی ‌شه دل سپرد
                     نــه عاشـــــق تو می ‌شــــــــه مــــــــــــــــاند
                         نه فارغ از تو می ‌شه مــــــــــــــــاند
                            گــریه کــنم یا نکــــــــــــــنم
                                حرف بزنم یا نــــــزنم
                                   خدایا همیــــــشه
                                      تورا مــــی
                                         خوام
                                            

قلبی خسته از تپیدن

                                                 İmage

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

یادته توی رستوران بال مگس تو غذات بود؟
داد و بیداد کردی... صاحب رستوران اومد کلی عذرخواهی کرد. گفت دوباره سفارش بدید،مهمون ما باشید.
گفتی لازم نکرده خونه مگس پلو خودمون داشتیم، اومدیم بیرون تنوع بشه کوفتمون شد!
بعد شروع کردی به گیردادن به یارو، که حالا خود مگس و چیکار کردین؟ دادین به یه مشتری دیگه؟ ما ارزش یه مگس کامل و نداشتیم؟ طرف تازه از وسط های حرف فهمید سرکار گذاشتیش و خندید...

حالم خوب نیس...
                                              İmageİmage
                                                                                       İmage

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !
یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!

  
                                        İmage
::

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........

                                                      İmage

:

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

باز رسیدیم به ایستگاه
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود...
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم...
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم...
بخار از دهنت بیرون میومد... خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته... عشقم بودی...
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت که به حساب سرما نخوری... رسیدم خونه با اینکه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم!
گذشت و گذشت و گذشـــــــــــــــــت...

حالا اومدم توی همون ایستگاه اینبار تنها بودم!!!
هوا سرد بود... ولی کاپشنم تنم بود...!!!
رسیدم خونه... جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود
یه سری موهای سفید لابلای موهای مشکیم بود...
یه چایی داغ بعدشم خواب...
صبح فردا رسید... حس بدی بود
سرما خورده بودم تنهای تنها...

  
                                        İmage
::

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


دختر بچه ای از برادرش پرسید:معنی عشق چیست ؟؟برادرش جواب داد :عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو ،از کوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،و من هر روز بازهم شکلاتم رو همونجا میگذارم...

                                         İmage
                                      İmage
:

  |http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


حتما بخونید...
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،
بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
همرشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود ،می گفت:استاد امروز همه غایبند،هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
 هیـچ کس زنده نیست… ''همه مُردند
'
İmage

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…

  
                                        İmage
۱

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلابویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم
اما… تـوآرام بخواب

 

۱

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

داستان ارسالی از سروین(مربوط به پست خاطره های عاشق شدن شما)

روزی که عاشق شدم نمیدونم کی بود و چه جوری شد ولی به خودم که اومدم دیدم نمی تونم بدون اون زندگی کنم خیلی برام سخت بود ولی غرورم رو گذاشتم زیر پامو بهش گفتم .اونم گفت که دوستم داشته ولی تو عالم همسایگی و آشنایی نمی خواسته مشکلی برام پیش بیاد4 سال و نیم گذشت.روزهایی که اگه همدیگرو نمی دیدم واقعا مریض می شدیم . با وجودی که همه راضی بودند و تقربیا می دونستند که بله ما همدیگه رو دوست داریم کسی که بیشتر از همه تو خونواده ام اونو دوست داشت سفت و سخت با ازدواجمون مخالفت کرد کسی نبود جز مامانم.هنوز برام سؤاله که چرا با اینکه مامانم اونقدر دوستش داشت که میگفت مثل پسرم برام عزیزه ولی با ازدواج ما مخالفت کرد خیلی کوتاهی کردم نتونستم جلوی مامانم وایسم.برای خلاصی از اون وضعیت که روز و شبم به گریه و آه و غصه می گذشت مجبور شدم ازدواج کنم.از اون روز که ازدواج کردم تا حالا 9 سال می گذره ولی هنوز نتونستم بفهمم چرا مامانم مخالف بود .شب عروسی من اون هم اومد دنبال ماشین تا پشت در خونه ام هم اومد و من هر وقت از شیشه ماشین می دیدمش اشکهام جاری میشد.و اطرافیانم گذاشتن پا حساب جدایی از خونواده ام. من نتونستم فراموش کنم. 1سال و نیم بعد اون هم ازدواج کرد. ولی من جریان عشقمون رو برای همسرم تعریف کردم .همسرم خیلی منطقی برخورد کرد.بهم کمک کرد یادم بره.یادم رفت الآن دیگه مثل اون اوایل اذیت نمی شم.ولی هیچ وقت مامانم رو نتونستم ببخشم .اون عشق واسه من مقدس بود خیلی پاک بود به پاکی آب چشمه.قسم می خورم ما حتی دست همدیگه رو نگرفتیم.نمی دونم چرا اینجوری شد ولی من هنوز هم وقتی اسمشو میشنوم یا می بینمش یا حتی همسروبچه اش رو می بینمنا خود آگاه میرم به اون روزهایی که خاطراتش منو ول نمی کنه.الۀن از زندگیم راضیم همسر خوبی دارم خیلی آقا منشه ولی خاطرهای اون عشق همیشه با منه.خدا منو ببخشه .

---------------------------

مرسی سروین جان بخاطر این خاطره ی زیبا و عاشقانه

شما هم میتونین خاطره ی عاشق شدنتونو بنویسید تا تو همین وبلاگ درج بشه.

 

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟
گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟
گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم ...
جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن
 

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


مردی وارد گل فروشی شد تا دسته گلی برای مادرش – که در شهر دیگری زندگی می کرد- سفارش دهد و با پست برای او بفرستد. وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار در نشسته بود و گریه می کرد.مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه می کنی؟ دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت به لب آورد. مرد به دخترک گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست. مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید. بغض گلویش را گرفت، دلش شکست و اشکش جاری شد. طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا با دست خودش آن را به مادرش هدیه کند
جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن۱

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.

من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم. به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم. از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد. اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم. به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند، می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.
از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.
 
جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن
|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم
دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که
دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که
دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر
دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم
دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود...چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید
  جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متنجدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

داستان ارسالی یکی از دوستان(مربوط به پست خاطره های عاشق شدن شما)

پسر عموم خیلی خوشگل بود خیلی هم خوش سر و زبون همیشه کاراشو دنبال می کردم اونم میدید من توجه میکنم بیشتر خودشو لوس میکرد .از 10 سالگی دوسش داشتم ولی هیچ وقت به زبون نیاوردم اونم مغرور بود هیچی نمیگفت فقط میدونستم همیشه مراقب و نگرانمه.اگه به کسی از فامیل روی خوش نشون میدادم اون ماهها با من قهر بود و با من حرف نمیزد.خیلی حسود بود.منم وقتی فهمیدم ملاحظه شو میکردم. قبل از اینکه بره خدمت به من گفت فقط بگم آره یا نه منم هیچی نگفتم اونم دیگه نیومد خونمون تا یه سال. تولد سال بعدش با بدبختی زنگ زدم پادگان و بهش تبریک گفتم این شکست غرور من باعث شد عشقمون حفظ بشه از اون به بعد باهم بهتر شدیم یه روز افتادم پام شکست تو اون چند ماه اون از بس غصه خورده بود که هر کی میدیدش میگفت همیشه بغض داره از طرفی هم نمیتونست زیاد بیاد خونمون داداشم شک کرده بود ولی دوبار اومد پیشم به اندازه چند ماه خوب شدنم جلو افتاد چون به اون قول دادم که دفعه بعد خودم درو براش باز کنم این اتفاقم افتاد و خیلی زود خوب شدم که حتی دکترمم تعجب کرده بود و خیلی خوشحال بود سال دوم دانشگاه بودم یه بار اومد خواستگاری ولی مامانم قبول نمیکرد و ازدواج فامیلی رو هم دوست نداشت سال بعد بازم اومد ولی دیگه بیخیال نشد از بس غصه خورده بود خیلی لاغر شده بود منم از اون بدتر از ظاهر ما همه میفهمیدن که چه خبره که آخرش دل مامانم به رحم اومد ولی با اکراه قبول کرد رفتیم آزمایش بدیم آزمایشامون بهم نخورد بعد از 12 سال سختی این بدترین اتفاق عمرم بود .خواستیم بیخیال شیم ولی داشتیم از دست میرفتیم آخرش تصمیم گرفتیم که بچه نیاوردن خیلی بهتره از افسردگی و ازدواج نکردنه .الان دو سالی هست ازدواج کردیم ولی فقط خونواده من میدونن که ما بچه دار نمیشیم.زندگیمون عالیه پر از عشق کودکانه و قشنگ شوهرم بی نظیره و هر روزمون بهتر از روز قبل بوده خداروشکر. اگه یه عشق پاک پیدا کردید هر غرامتی شده بدید ولی از دستشم ندید.الان ما خوشبخت ترین آدمای دنیاییم...

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن۱

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|روانشناسی عشق و ازدواج|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.


یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان  عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

  niniweblog.com

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|داستان کوتاه بغلم کن|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
گاهی یک جمله کوتاه معجزه میکنه...مثل دوست دارم...

 
|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

خاطره ای کوتاه از عاشق شدنتون بنویسید،البته عشق واقعی...
بنویسید که چجوری عاشق شدید.میخوام بزارم تو وب...

عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن
راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد .  راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش  حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .
راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .
باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .
صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو  پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .
راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی  کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .
باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط  یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .
راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .
باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .
راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم
باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟
راحله : منتظر تماس تو بودم ، قبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .
باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .

راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .


عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند , ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتی خدا می خواست تو را بسازد

چه حال خوشی داشت،

چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها .... خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم.

دوست دارم یه بار بشینم موهاتو شونه کنم

یه چند تارش بریزه .بگم اینارو میبینی ؟؟؟

بگی اره ..!!!

منم بگم با همه دنیا عوضش نمیکنم

دنیــــا فهمـید خیلی حــقیر است وقتی گفتم :

یک تارمــوی "تــــــــــ♥ـــــــو " را به او نمیدهم...

عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن